زندگی را نخواهیم فهمید


زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم؛
فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم
فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.


زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر از عاشق شدن تفره برویم
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.


زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم
فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم
فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم
فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم
فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.


فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است
هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است.
یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.
.

کندوان


برای 3 ساعت خبرداری که ایستادیم، برای ریق رحمت که باید نوش کنیم، برای فیوز عظیم شهادت

فصل اول : اردوگاه و نارنجک هایش
بعد از میان دوره که به پادگان برگشتیم یک روز به اردوگاه رفتیم.
اردوگاه در همان میدان تیر و کوه های اطرافش برگزار شد و بعد از تمرین های نظامی مثل خیز و آتش و حرکت و یک کوه پیمایی نسبتا طولانی نوبت به پرتاب نارنجک رسید.
حتی فکرش را هم نمی کردیم که چنین صدایی داشته باشد.همه جا خوردیم و جالب اینکه در این میان، 2 نارنجک منفجر نشد و آنها را با یه کوچولو تی ان تی منفجر کردند و مادر جان صدای ان یکی حتی موجش را هم احساس کردیم؛ و چه سلاح هایی که برای کشتن هم نوع نساخته اند؛ نارنجکش که این است خدا به داد کروز و بمب 10 تنی اش برسد.
اما این موضوع را یک بار دیگر یاد آوری میکنم و آن اینکه انسان تنها موجود در حیات وحش است که همنوع خودش را می کشد.
فصل دوم : مراسم پایان دوره
بالاخره بعد از 2 ماه دوران آموزشی به سر آمد و نوبت مراسم پایان دوره و دادن درجه ها شد.
گفته بودند که درجه ها را کم کرده اند و به لیسانسه ها به جای ستوان دویی ، استواری می دهند ؛ اما هیچکس تا لحظه آخر باور نمی کرد.
اما مراسم پایان دوره جالبی بود.
مهمان ویژه مراسم سردار ((ح)) بود که اگر چه مرد رشیدی بود و دلاوری هایش در جنگ مشخص، اما صحبت هایش جز خنده برای ما چیزی نداشت.
سردار گفت که شما هیچی نیستید و بلافاصله گفت که یعنی ما خودمان هم نمیدانیم که چقدر با ارزشیم.
سردار گفت که این صدامیان از اسب هم کمترند و یک بیشرف هم گفت؛ البته یادم نیست به چه کسی گفت؛ فکر کنم به سران به اصطلاح فتنه گفت.
خلاصه سردار حرف هایی زد که سربازان که هیچ فرماندهانم از خنده مرده بودند و چه سخت است که در حالت خبردار نخندی.
ما دقیقا جلوی جایگاه بودیم و نمی توانستیم جُم بخوریم.
خلاصه اینکه 3 ساعت تمام خبردار ایستادیم و آیا شما این کار را کرده اید؟؟؟؟؟
ما ایستادیم و دیگر نه کمر برایمان ماند و نه کف پاهایمان را حس می کردیم؛کت و کولمان هم آنقدر درد گرفت که حتی روز اردوگاهم اینقدر خسته نشدیم.
فصل سوم: قرائت حکم ها
به قول دوستم محمد رضا که او هم به قول دوستش میگفت و اطلاع دقیقی نیست که او از قول چه کسی گفته زمان دادن حکم ها مانند صحرای محشر است و کارنامه اعمال.
در این زمان هیچکس به فکر دیگری نیست و هر کس در دل خدا خدا می کند که خودش جای خوبی بیفتد و اگر هم کسی جای بدب بیفتد کسی کار زیادی، جز یک تأسف ساده خوردن ،نمی تواند بکند.
اما حکم ها قرائت شد.
نمی دانم ما چرا همیشه فکر می کنیم که بلا برای دیگران است و ما مصون.
و تا به سرمان می آید ،احمقانه خود را فریب می دهیم که چیزی نیست.
به هر حال من و بسیاری دیگر از دوستان به سیستان اعزام شدیم؛ بهشتی که در آن فیوز عظیم شهادت را می فروشند و ریق رحمت را می نوشانند.
فصل آخر:
فکر کنید در این زندگی مادون که هر لحظه ممکن است سکته کنی یا تصادف کنی یا طوموری در بدنت پیدا کنی و سرطان بگیری یا به هر حال حضرت اجل به سراغت بیاید، به شما می گویند در 1 سال و 6 ماه آینده احتمال مردنتان تا 90 درصد افزایش می یابد؛
فکر کنید در زندگی هیچ چیز به بی ارزشی جانتان و روند جاری زندگی نیست؛
فکر کنید همواره از خدا می خواسته اید که زودتر این بازی کثیف را تمام کند؛
فکر کنید آنقدر خود را به پدر ،مادر و برادر مدیون می دانید که اگر 100 سال هم عمر کنید نمی توانید آن را جبران کنید؛
فکر کنید هیچ هدف خاص و هیچ شوقی برای ادامه دادن ندارید؛
و آنگاه با شنیدن این خبر به طرز احمقانه ای می ترسید.
واقعا که احمقانه است.
البته که زمان تعیین شده به دست اوس کریمیست که هر چه گشتیم و منتظر ماندیم ،نبود و نیامد.

کسب هیچ تجربه ای، به بهایی که برایش می پردازیم ، نمی ارزد

طبل بزرگ زیر پای چپ


این همه آن چیزی است که باید یاد بگیرید . حالا چه با عشق و علاقه و چه با زور و اجبار.
اصولا کاری می کنند که همان هفته اول پای چپتان را با طبل بزرگ هماهنگ کنید . در غیر این صورت هماهنگتان می کنند.
40 روز از این دوران بسیار بسیار مقدس سربازی گذشته است و ما متوجه شدیم که در نظام همه چیز بر اساس نظم است و اگر چه اینجا اثری از عقل نیست اما همه چیز مفید است و همه کارها لازم و ..... بماند
4.5 صبح بیدارباش است و 9.5 شب خاموشی و در زمان مابین این دو به گونه ای فعالیت میکنی که 7 یا 8 شب مثل بچه آدم خوابتان ببرد.
صبح ها اگر رژه را خراب کنید آنقدر شما را می دوانند که نرم نرم شوید و پاها یتان خود به خود 90 درجه بالا بیاید.
مورد دیگر کثیف بودن است. یعنی مجبورتان میکنند که باشید. دیگر شستن دستها قبل از صرف ناهار بی معنی است چرا که اینجا نظام است و از آنجا که در نظام همه چیز بر اساس نظم است ،زمان بسیار مهم است و خوردن هر چیز خوردنی ،زمانش سه سوت است و برای آنکه جا نمانی شستن دستها مضر است و.....بماند.
از آنجا که ما قرار است جزء حافظان میهن باشیم لذا رفتن به میدان تیر از اهم واجبات است و آنجا هم داستان خودش را دارد. از صدای کلاش و ژ_3 که بگذریم، که تا 3 روز توی گوشت زنگ می زنند، و از خطرات شلیک با کلت و نارنجک و آر پی جی هم که بگذریم، که برخی دوستان نفهم دیگران را تا مرز شهادت می برند، من در عجم از ایت آمبولانس که گاماس گاماس ، اواخر کار پیدایش می شود؛ البته فراموش نشود که اینجا نظام است و در نظام همه چیز بر اساس حساب و کتاب است و صد البته مهم تر از جان سرباز همه چیز است و اگر شما مردید چه به که حسابتان حساب شهید است و فیضش لا یذال است و... بماند.
اما از همه مهمتر که اساتید گرام در لفافه و گاه رک به گوشمان میرسانند آنکه عزیز دل برادر قضیه شهادت کاملا جدی است و اگر تا به حال وصیت نکرده اید ، هر چه سریعتر با یک عکس برای جلوی تابوت تهیه کنید که لازم می شود؛ چرا که اینجا نظام است و جان ها همه بر کف است و علاقه به شهادت اگر چه برای برخی دوستان عشق است ، اما برای دیگران توفیق اجباری است و.... بماند.
اما سرباز جماعت باید آدم سفت و سختی باشد و لذا نگهبانی دادن از وظایف لاینفک است و 2 ساعت پست و 4 ساعت خواب با پوتین(ولادیمیر و نمی گما) لازمه کار است.اما آنچه شما را به پست علاقه مند می کند جغرافیای منطقه است؛ پادگان در میان کوه های سر به فلک کشیده البرز است و اینجا هم به علت ارتفاع از سطح دریا و هم به علت پاکی هوا و هم به علت تاریکی آسمان شب ، کهکشان راه شیری به زیبایی هر چه تمام پیداست و اگر سر پست حواست را درست جمع کنی و با عشق از محل نگهبانی کنی ، یکی دو شهاب سنگ هم می بینی.محیط پادگان هم که دور تا دورش جنگل است بسیار زیباست و ابرها گه گاه تا چند قدمیتان پایین می آیند و .... بماند.
اما موضوع بسیار مهمی که ما فهمیدیم (شاید هم نفهمیدیم) آنکه بالاخره این رضا شاه خوب بود یا نه؟ که اگر بد بود چرا این قانون سربازیش ماند و اگر خوب بود چرا رفت و خلاصه .....بماند.
حوصله ندارم ،وگر نه برایتان از غذا و سواد و اخلاق فرماندهان و نظم امور و تنبیهات و رژه و حضور عقل و آمزش رزم انفرادی وتحمل شرایط سخت و...... هزار مسئله دیگر می گفتم.
همین قدر بگویم که اگر چه برخی آ موزش ها بسیار مهم و مفید است، اما در کل اینجا محل اتلاف عمر و سرمایه است و ............ به هیچ نیرزد.
این هم بماند.


من زندم

بعد از 28 روز برای 2 ساعت مرخصی گرفتم.
همینقدر بگم که زندم.
پادگان وسط یه دره هست که دور تا دورش و جنگل و کوه های بلند گرفته و ابرها بعضی وقت ها تا زیر دماغامون می یان
فعلا تا بعد
نگاه تو مهم است نه آنچه بدان می نگری

کندوان 2 (برای مسافرتی که رفتیم)


دو هفته پیش به یک مسافرت 10 روزه رفتیم. الان وقت ندارم که کامل توضیح بدم .همدان ، کرمانشاه، کردستان، ارومیه، تبریز، قزوین ،تهران و قم شهر هایی بود که ما رفتیم و دو مورد خیلی جالب هست که باید اینجا بگم.
یکی مرام و معرفت هموطنان کرد بود، که واقعا آموزنده بود؛ و دیگری یه حادثه جالب در تبریز
برای ظهر وارد یه رستوران بزرگ شدیم و صحنه بسیار جالبی از هم زیستی مسالمت آمیز و اونجا دیدیم،
سمت چپ حدود 100 نفر از یه خانواده عزا دار مشغول صرف ناهار بودن و سمت راست حدود 70 نفر از خانواده عروس مشغول همون کار.
جالب اینه که ما و چند تا خانواده دیگه هم وسط اونا باز هم مشغول همون کار شدیم.
به قول ابراهیم نبوی ما نباید روی تفاوت مراسم عروسی و عزا مون اصرار بیجا بکنیم.

ماه در بیاد که چی بشه؟


عنوان عکس از مطلب طنزی نوشته ابراهیم نبوی به عاریت گرفته شده. اما در کل اگر دچار اشکالات معنوی نباشین میتونین یه چیزایی که من نمیدونم چه چیزاییه تو ماه ببینین . میدونین که......

کندوان1


روستای کندوان در نزدیکی تبریز

خانه ها در دل کوه حفر شده
این پیر مرده تنها کلمه فارسی که بلد بود ((پول)) بود
اول دعوت کرد برم تو خونش عکس بگیرم و موقع خروج جلوم و گرفت و پول خواست و این تنها کلمه فارسی بود که گفت

آغاز پرواز


عکس کمی تاره
از پرنده های زاینده رود( البته وقتی آب داشت) که در این سری از مسابقات شرکت کردن

رعد و برق


عکاسی از رعد و برق کار سختیه منم بدون س

پایه و همینطوری گرفتم . برای دفعه اول بد نشد.

هرکول


مجسمه هرکول در بیستون در نزدیکی کرمان شاه

البته مجسمه کوچکیه و به خاطر زاویه عکس اینقدر بزرگ افتاده

کار آمد تر از شتر


به این میگن موتور

فکر نکنم توضیح خاصی لازم باشه

البته عکس از توی ماشین و توسط دوستم محسن گرفته شده

پیر زن



محله سنگ تراش ها در جلفای اصفهان

این هاچ خانوم ، بنده خدا داشت رد میشد ؛ اینقدر ازش عکس گرفتم که بالاخره ایستاد

زندگی پس از مرگ


موزه هگمتانه
این پیکره واقعی هست و بین سر و دستش هم یک لاک لاک پشت که با اون به خاک سپردن
فکر کردن به مرگ در همه لحظه های زندگی تاثیر بسیار عالی داره که توصیه می کنم این کارو بکنید.

کلیسا


یکی از کلیساهای محله جلفای اصفهان
این اتاق در پشت صحن اصلی کلیسا است و مردم با خرید شمع نظر میکنن.
البته واقعا از مواهب دوران خبر نگاری بود که تونستم برم یه همچین جاهایی و عکس بگیرم.

مسجد شیخ لطف الله


این عکس از همون مجموعه عکسایی که دزدکی گرفته شده. اینقده حال میدههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

مسجد حکیم


مسجد حکیم اصفهان

برای تأسف های بی فایده

امروز که به خانه آمدم متوجه شدم که دختر همسایه که در سن نوجوانی و خامی است خود را از طبقه سوم به پایین پرت کرده است. کلی تو ذوقم خورد چرا که تا دیروز با پرت شدنمان کلی پز می دادیم.
از طنز بگذریم که این خبر دل و دماغی برایم نگذاشته. می خواستم برایش از خدا طلب سلامتی کنم که یادم افتاد اگر خداوند می خواست در این موضوع دخالتی کند از حادثه جلوگیری می کرد و............... بماند. روزی باید در خصوص نقش خدا در زندگی بنویسم ، و آن روز ، روزی است که ما را در آتش اندیشه امان خواهند سوزاند.
نمی دانم تا چه حد می توانم این روح را برای اینچنین حوادثی پرورش دهم اما .............. نه حالا نمی نویسم.
اندکی دیگر هم صبر می کنم...........

برای زمانی که به ناگاه پرت می شویم

دیروز در کارگاه ، بر اثر توطئه استکبار جهانی و در رأس آن آمریکای جهان خوار و اسرائیل غاصب ، از ارتفاعی در حدود 3 متر پرت شدم و از آنجا که توطئه استکبار در همه شئونات این مملکت مسجل است ، بی درنگ کارگران را به خط کردیم تا با حضور در صحنه و با شعارهای کوبنده مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل ، مشت محکمی بر دهان فتنه انگیزان چیز بزنند.
اما این پرت شدن از ارتفاع خالی از فایده هم نبود؛ چرا که ما تازه فهمیدیم که خودمان یک پا نیوتونیم و نمی دانیم، که البته همه اش تقصیر این تحریم های استکبار است که مانع شکوفایی استعداد های ما می شود.
در همان حال و هوای افتادن بود که ما (آن هم به تنهایی) فهمیدیم که زمین بجز دو حرکت وضعی و انتقالی ، یک حرکت دیگری هم دارد و آن هنگامی است که با سرعت به سمت شما حرکت می کند و صد البته که این با جاذبه متفاوت است چرا که در آنجا اجسام با سرعت به سمت زمین حرکت می کنند.
تازه من کشف کردم که این نیوتون چقدر آدم چیزی بوده که زیر درخت نشسته است تا سیب بر سرش بیفتد و کشفی کند. او اگر آدم بود، خود به بالای درخت می رفت و پایین می پرید، تا کشف های بزرگتری کند. اما خدا و تنها خدا می خواست که فردی از بلاد مسلمین به نام غضنفر این کشف را بکند و حالا این همه افتخار از آن ماست که آن را همین جا یکجا به همه مسلمین تقدیم می کنم(این مسلمین شامل همه انواع آن می شود).
خلاصه اینکه بر اثر درد شدید در ناحیه پشت پا بالاخره کارمان به بیمارستان کشید.
حکایت درمان بماند اما ظرف 20 دقیقه ای که آنجا بودیم آنقدر خندیدیم که همه چیز از یادمان رفت. حیف که حوصله نوشتن ندارم.برای احوال پرسی و تبریک کشف جدیدمان که زنگ زدید برایتان تعریف می کنم.

برای عکاسی ، این تفریح پر دردسر

اینجا بالای پشت بام میدان نقش جهان است. جایی که به راحتی نمی توان رفت به خصوص اگر قصد عکاسی داشته باشی.
بماند که ما چطور رفتیم، اما همین که این عکس را دزدکی گرفتیم،(آن هم از میراث خودمان) ،کلی حال کردیم.

برای شعور انسان وقتی به بازی گرفته می شود

اگر اخبار 20:30 مورخه 88/06/15 و گزارش آن از بازداشتگاه کهریزک را دیده باشید ، حتما احساس چیز بودن بهتون دست داده.
انسان بعد از دیدن این گزارش به حتم یک چنین جملاتی را می گه:
((من هم به سهم خودم از آقایان کروبی و موسوی تشکر می کنم؛ امیدوارم باز هم از این کارا(راهپیمایی های خانوادگی- اغتشاشات) بکنن ، خیلی حال می ده ، برو بچ دور هم جمع میشن ،عشق و صفا ، تا باشه از این گرد همایی ها اونم تو جاهایی مثل کهریزک که تازه بعد از آزادی کلی پولم به بازداشتی ها میدن و به این ترتیب مشکل بیکاری جووناهم حل میشه.))
به نظر شما چرا می گن خدا خر و شناخت شاخش نداد؟

برای سوتی های زندگی

یکی نیست بگه آخه تو مجبوری؟ نه آخه مجبوری؟ مگه فارسی و ازت گرفتن که انگلیش بلغور می کنی؟
مثله بچه آدم بگو(( تولدت مبارک)) نه اینکه بگی
happy your birthday
iQ سوتی دادی در حد بنز

برای وقتی که به شعور خویش شک می کنیم

یه بابایی گفتس که در جریانات اخیر 27 نفر کشته شدن که 20 تاشون بسیجی بودن.
من نمی دونم چرا یاد اون جک می یوفتم که یه عده توی مانور از دشمن فرضی شکست خورده بودن.

برای امیدهای واهی

زندگي با همه وسعت خويش

مسلک ساکت غم خوردن نيست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نيست

اضطراب و هوس و ديدن و ناديدن نيست

زندگي خوردن وخوابيدن نيست

زندگي جنبش وجاري شدن است

زندگي کوشش و راهي شدن است
از تماشاگه آغاز حيات
تا به جایی که خدا می داند

توپولف

من هلاک تو و خاک زیر پاتم، توپولف!
من زمین خورده‌ی جعبه ی سیاتم،توپولف!
کشته‌ی تیپ زدن و قـدّ و بالاتم، توپولف!
مرده‌ی ریپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!
قربـون اون نوسانــات صداتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!

من هواپیما ندیدم اینجوری ناز و ملــوس
می‌پری پر می زنی روی هوا عین خروس!
بذار ایرباس واست عشوه بیاد- دراز لوس-
بدگِلا چش ندارن ببیننت، خوشگل روس!
قربون چشات برم، محــو نیگاتم ، توپولف
یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!

مـــا رو می‌بری نقـــاط دیدنی وقت فرود
گاهی وقتا سر کـــــوه و گاهی وقتا ته رود
می فرستن همه تا سه روز به روحمون درود
می خونه مجری سیما واسمون شعر و سرود
چرا ماتم می گیرن ، مبهوت و ماتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!

وقتی عشقت می‌کشه گاهی با کلّه می شینی
به جـــــای باند فرود، توی محلّه می شینی
یا می‌ری تــــوی ده و رو سر گلّه می شینی
زودی مشهور می‌شی، رو جلد مجلّه می شینی
پی گیرعکســــــا و تیتر خبراتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!

می خوام از خدا که یک لحظه نشم از تو جدا
چونکه وقتی باهاتم هی می کنم یـــــاد خدا
بدون نذر و نیـــاز بــــــا تو پریدن ، ابدا!
می کنم بعد فرود تمــــوم نذرامـــــو ادا
واســه جنّت بلیتت گشتــــه براتم، توپولف!
یه کلـــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!

تو که هی رفیقــــای ایرونیتو یاد می کنی
کی میگه تــــو انبارای روسیه باد می کنی؟
ما رو پیک نیک می بری، سقوط آزاد می کنی
خدا شــــادت بکنه ، روحمونو شاد میکنی
بری تا اون سر اون دونیا(!) باهاتم، توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!

آخه من کجام شبیه لنکرانیه؟

گفته می شود پس از آنکه آقای احمدی نژاد گفت:"باقری لنکرانی مثل هلو می ماند، آدم می خواهد ایشان را بخورد."، لنکرانی مفقود شده است و تا به این لحظه هیچ نشانی از باقری لنکرانی در دست نیست، برخی آگاهان معتقد هستند لنکرانی از ترس خورده شدن خودش را جایی قائم کرده است و برخی دیگر احتمال می دهند باقری لنکرانی میل شده باشد، حتی برخی شایعه کرده اند از ایشان برای تهیه یک عدد کمپوت هلو استفاده شده است!
شنیده می شود پس از پخش صحبت های رئیس جمهور قیمت جهانی هلو در سطح جهان با کاهش چشمگیری مواجه شده است، البته اکثر کارشناسان وجود هر گونه رابطه بین صحبت های رئیس جمهور و پایین آمدن قیمت هلو را به شدت تکذیب می کنند!
در همین راستا شنیده می شود در روزهای اخیر آمار طلاق در سطح کشور به شدت بالا رفته است، دلیل اکثر این طلاق ها این است که خانم ها بیان می دارند که شوهرانشان در دوران نامزدی به آنها می گفته اند که شبیه هلو هستی، یکی از خانم ها در صحبت با خبرنگار ستون طنز عصر ایران گفت:"این آقامون هی توی دوران نامزدی بهم می گفت شبیه هلو می مونی و من اون روزها فکر می کردم منظور شوهرم اینه که من مثل آنجلیا جولی می مونم و خیلی خوشگل هستم، اما امروز و با توجه به اینکه آقای رئیس جمهور که یک کارشناس ارشد هستند، لنکرانی رو به هلو تشبیه کردند، من متوجه شدم هلو اون معنایی که من فکر می کردم رو نداره!".
این خانم در حالی که اشک در چشمانش جمع شد گفت: "آخه من کجام شبیه لنکرانیه؟ یعنی من اون شکلی هستم؟!"
هم اکنون به من خبر دادند که آقای لنکرانی قبل از ناپدید شدنشان گفته بودند که:"به همانجایی برمی‌گردم که قبل از دولت نهم آنجا بودم!"برخی کارشناسان توضح دادند منظور آقای لنکرانی این نیست که به یک باغ هلو و یا یک میوه فروشی بروند، بلکه ایشان به دانشگاه باز می گردند!
الف.راستگو (بر گرفته از سایت عصر ایران)

برای اخلاقیات اردیبهشت



نمی دانم متولد اردیبهشت بودن استعداد است یا نفرین؛ اما هر چه هست زندگی را سخت می کند.
این جمله را سال ها پیش در ابتدای کتابی که به یکی از دوستان هدیه داده بودم، نوشته و البته آن را فراموش کرده بودم ، اما دیروز که آن دوست را دیدم و داشتیم راجع به مسئله ای صحبت می کردیم ، آن را به یادم آورد و از آنجا که او هم اردیبهشتی بود، آن را تایید کرد.
من تا 98% اخلاقیاتم ، بر آنچه در مورد متولدین اردیبهشت گفته می شود، منطبق است و آنجا که تصمیمی بگیرم ،هیچکس حتی خداوند(اُ هُک) هم نمی تواند آن را تغییر دهد.یک اردیبهشتی در روابطش بسیار دقیق است و اگر فردی ارزش نداشته باشد،او را از زندگی حذف می کند و زمان و فکر را برایش تلف نمی کند.

برای آنچه می خواستیم بخریم

بالاخره بعد از چندی تلاش و کوشش بسیار و ریختن عرق جبین و سر کله زدن با زمین و زمان ، از پایین ترین قشرهای جامعه تا بخشی از افراد متوسط به بالا و خلاصه مبارزه با هزاران دلفریبی این دنیای دون و ریاضت های بسیار و ... با جمع آوری دو ماه و اندی از حقوق یک عدد دوربین 50D canon ، به قیمت 1200000 تومان ناقابل خریدم. تنها و تنها به علت قیمت بالا و لوازم جانبی که باید خریداری شود و نبود دلایل منطقی و کافی و .. از دادن هر گونه شام یا شیرینی معذوریم..

برای عقاید مسخره،برای زمانی که تو را در آتش اندیشه ات سوزند

این مطلب را برای آن دوستی می نویسم که علی رغم فاصله بسیارش تا انسانیت، سعادتش را در رفتن به مکه می بیند؛ همچون بسیاری دیگر از جاهلان....
به گرد کعبه می گردی پریشان
که وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگر در کعبه می گردد نمایان
پس بگرد تا بگردی...
بگرد تا بگردی...
در اینجا باده می نوشی
در آنجا خرقه می پوشی
چرا بیهوده می کوشی؟
در اینجا مردم آزاری
در آنجا از گنه عاری
نمی دانم چه پنداری؟!
در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری
چه پنداری؟ کجا وی از تو می خواهد چنین کاری؟
چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند؟!
چه پیغامی...
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند؟!
چه سلطانی...
چه دیداری... چه دیداری...
که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند؟!
چه دیداری...
به دنبال چه می گردی؟...
که حیرانی؟
خرد گم کرده ای شاید نمی دانی!
همای از جان خود سیری!
که خاموشی نمی گیری!
لبت را چون لبان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند
تو را بر سر در میخانه آویزند

سحر خیز باش تا .........




یکی از دوستان فرمودن بریم کوه.

ما گفتیم چشم.

گفتن 4.5 صبح.

بازم گفتیم چشم.

رفتیم و تازه فهمیدیم که 4.5 صبح یعنی چی. 2 تا موضوع منو خیلی چیز کرد؛ یکی اینکه یه عده این وقت صبح تخمه میشکستن و یکی دیگه اینکه، یه عده این وقت صبح جوجه کباب درست کرده بودند. مااااااااااااااااااااااااا

در هر صورت عکس بالا، عکس هیئت محترم کوه نوردی 5.5 صبحه و عکس پایین ،آبیاری چمن ها اما 4.5 صبحه.

برای آزادگی

شاید آزادگی بزرگترین نعمتی است که دستیابیش سخت ترین کار است.
همه نوشته زیر از عماد افروغ، در یک جمله خلاصه می شود:
اميد به سراب ، بارها بدتر از قطعيت يك خشكي و بيابان مطلق است.

مي توان با قطعيت گفت كه توسل به راه‌ها‌ي اخلاقي مدت‌هاست براي پاسخ دادن و گفت و گو با طيف خاص نزديك به قدرت، پاسخگو نيست. زير راه‌هاي اخلاقي و مذاكره در فضايي كارساز است كه اخلاق ارزش محسوب مي‌شود اما اخلاق براي اين طيف سال‌هاست كه مرده است؛ ترور گسترده شخصيت‌‌ها نشان از اين دارد كه اين افراد ماشه تفنگ خود را به سمت وجهه ديني و اخلاقي جامعه ما نشانه رفته‌اند و نه يك بار كه هر روز اخلاق را كشته‌اند و زير پا له كرده‌اند. شايد براي همين هم اين بار براي برخورد با طيفي اينچنيني كه كيهان و كيهانيان پرچمدارش هستند، راه ديگري را انتخاب كرده ام. اين بار مصرانه حق و حقوق خودم را عطف به نظام قضايي مي‌كنم، زيرا معتقدم به رغم همه افت و خيز‌ها هنوز اندك استقلال راي‌اي براي اين قوه باقي مانده است و شايد بتوان به عنوان يك ملجأ در برابر اين ميزان از بيداد به دستگاه قضايي پناه برد. هر چند كه سناريوي شنيع تخريب و ترور شخصيت‌هاي فرهنگي، سياسي و انقلابي پروژه‌اي ريشه دار است و به صحنه كشاندن ريشه‌هاي واقعي ومنبع اصلي آن كار آساني نيست اما من هنوز در اين كشور اندك اميدي براي رسيدگي به اين بيدادگري‌ها دارم. پروژه تخريب از يك سيستم كلي تغذيه مي‌شود و هر كس گوشه‌اي از آن را گرفته است و عملياتي مي‌كند و در اين ميان حسين شريعتمداري و اطرافيانش بازيگران اصلي اين خيمه‌شب‌بازي هستند. سال‌هاست كه اين بازي ادامه دارد، هر بار با خواندن اخبار صفحه دو و سرمقاله‌هاي شريعتمداري و ديگر يادداشت‌هايي كه در اين بولتن تخريبي منتشر مي‌شد، دلم به درد مي‌آمد اما از شما چه پنهان اولين بار درد اين دروغ پراكني‌ها را زماني تا عمق وجود حس كردم كه شريعتمداري نام مرا هم به ليست سياهش افزود و نوك تفنگ ترورش را به سمت من هم نشانه رفت. جريان نخبه‌سوزي در كشور چهار سال است كه با چنان قوتي پيگيري مي‌شود كه بيش از هر چيز شبيه پاكسازي و تهي‌سازي جامعه از نخبگان شده است. كيهان و طيف‌هاي نزديك به آن در كمال اعتماد به نفس سراغ چهره‌هايي مي‌روند كه كارنامه روشني دارند، اما آنچنان همه چيز را به هم ربط مي‌دهند و سناريونويسي مي‌كنند كه دل هر شنونده‌اي را به درد مي‌آورد از اين ميزان سبوعيت. اما من اين بار سكوت نخواهم كرد، مدير مسوول اين روزنامه بايد پاسخگو باشد، زيرا من از فرد معلوم‌الحالي كه نامش پاي يادداشت آمده شكايتي ندارم كه او تكليفش روشن. نويسنده يادداشت از آن دست افرادي است كه آزادي مشروطش را تنها با اين شرط كسب كرده است كه در پروژه تخريب همكاري كند و از يك فرد كه اختياري از خود ندارد و به هرآنچه كه مي‌گويند بايد تن بدهد، انتظاري نيست. زيرا انسان مستقل هرگز وارد اين بازي نمي‌شود كه اين سرسپردگي از هر اسارتي بدتر است. از سوي ديگر ترجيح مي‌دهم با كوك كننده اصلي اين جريان‌ها در دادگاه روبه‌رو شوم، زيرا كه فتنه‌ها جاي ديگري است. شايد حتي اين پرونده نتيجه‌اي هم نداشته باشد اما به شما مي‌گويم كه اين بي‌نتيجه ماندن هم خود يك هدف است، زيرا ديگر به اين ترتيب تكليف خود را روشن مي‌كنم و از همه چيز دست مي‌شويم، زيرا اميد به سراب بارها بدتر از قطعيت يك خشكي و بيابان مطلق است من هنوز اميدوارم، زيرا مواردي را ديده‌ام كه دستگاه قضايي مستقل عمل كرده است و من اميد خود را از دست نداده‌ام، البته هنوز! چرا كه مي‌دانم گويندگان اين هجويات و اباطيل هيچ مدركي عليه من در دست ندارند. مدتهاست كه با گفت و گو و توصيه به اين افراد گفته‌ام كه اين باب را ببنديد، زيرا كه كسي نمي‌تواند مرا متهم به سهم خواهي كند؟اصلا چه سهمي؟چرا من بايد فكر كنم در دستگاه رئيس دولت مستقر جايي بايد داشته باشم؟كه از ابتدا هم موضع نقادي داشتم، كي و كجا خودم را سربازي اجرايي و صفر نشان داده‌ام كه نشان مي‌دهد با اين خصوصيات مي‌توانم در دستگاه رئيس دولت پستي از وزارت به دست بياورم. آيا نوع مكالمه و محاوره من شبيه ادبيات دولت مستقر بود يا اينكه موضع‌گيري‌هايم اين افراد را دچار شبهه سهم خواهي كرده است؟من تا مشخص شدن راي دادگاه منتظر مي‌مانم كه اين آقايان مدركي مستدل دال بر سهم خواهي ارائه كنند؟ قرار بود 30 سال پيش در اين كشور سياست را اخلاقي كنيم، اما در اين چند سال به سمت و سويي مي‌رويم كه روز به روز اخلاق سياسي‌تر مي‌شود و آن هم سياستي از جنس غيرانساني و كثيف، اخلاقي كه قرباني ميزهاي قدرت مي‌شود و هر آن كس هم بر اين فضا نقدي وارد كرد متهم به سهم خواهي مي‌كنند و مي‌گويند اين يكي چون سهمش را نگرفته، نقد مي‌كند. كدام سهم؟مگر چيزي از آن خود داريد كه بايد با ديگري تقسيم كنيد؟هر كس در هر پستي در اين كشور امانتدار مردم است و نه غاصب، كه اين رويه بوي غصب مي‌دهد و نه امانتداري. در عين حال مي‌دانم كه فاصله گرفتن و دشمني اين طيف با هر كسي براي او آبرو مي‌آورد، همانطور كه در اين چندروز و پس از مقاله مذكور، آبروي من نزد خداوند و ملت چند برابر شده است. چهار سال منتقد دولت اصلاحات بودم و از تندروي‌‌هايشان ايراد مي‌گرفتم اما هرگز لحظه‌اي اين ميزان از حرمت شكني عليه من صورت نگرفت، هر چند كه دانشگاه تربيت مدرس را ترك كردم اما هيچ وقت شبنامه‌ها و هتاكي‌هاي اينچنيني عليه من صورت نگرفت. همه اينها براي من عبرت است و درس اخلاق كه بايد در گذشته خود تجديد نظر كنم، اكنون ناراحتم از اينكه گاهي موضعي گرفته‌ام كه ظاهرا به نفع رئيس دولت وقت تمام شده است، كه حالا بايد شاهد برخورد اين گفتارهاي زشت و هتاكانه باشم كه حالا بنده را متهم به سهم خواهي بكنند؟چه سهمي، سهمي نيست كه اگر هست، تام و تمام براي خودتان نگه داريد كه من هرگز در قيامت ياراي پاسخگويي ندارم و نمي‌توانم در مقابل خداوند متعال به دليل شراكت در اين سهم از خود دفاع كنم و شرمنده باشم. باز هم مي‌گويم دنيايي ديگر هست و قيامتي و پاسخگويي، يادتان باشد؟جوهره انقلاب ما اين نبود آقايان و شما آن را درك نكرده‌ايد و حالا قدم در اين راه بي بازگشت گذاشته‌ايد و در تاريكي فرو مي‌رويد.

برای روز خبرنگار، روز خودمان

شاید تبریک این روز در این اوضاع و احوال چندان دلچسب نباشد؛ تنها به جمله زیر باز هم از عماد افروغ بسنده می کنم:
كار خبرنگار فقط انعكاس اخبار معمول نيست، خبرنگار بايد به شكار خبر پرداخته و با اين كار خود مانند يك روشنفكر حقيقي عمل كند و بتواند شبكه‌هاي القايي و اغوايي قدرت را افشا كند كه مانند رسالت پيامبران است، زيرا خبرنگار ايثارگرانه وارد كار شده و اين واقعيات را بيان مي‌كند.

برای اعترافاتی که می کنیم

من به زودی اعترافاتی در خصوص چیز می کنم.

برای جایزه

امروز در خبر ها بود که رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی استان اصفهان گفته است که اگر مامورینش رشوه دادن متخلفان را گزارش دهند 3 برابر آن را پاداش می گیرند.
یک اصفهانی چیز طی تماسی با ما گفت: (با لهجه بخوانید) نی می شِد ایشون بوگو-َن اِگه ما رشوه خواستن مامورین و گزارش بوکونیم چندی پاداش می گیریم دادا؟

برای مردان بزرگ

نمیدانم عماد افروغ را تا چه میزان می شناسید؛ او از جناح راست است اما در تحلیل هایش انصاف بی نظیری به چشم می خورد.
پیشنهاد می کنم مقاله او در روزنامه اعتماد ملی روز 5 شنبه 15 مرداد را بخوانید.

در ادامه احضار شدنمان

آبان ماه سال پیش هنگامی که از کنسرت یکی از دوستان در تالار وحدت به سمت میدان انقلاب می آمدم، به هنگام عبور از خیابان ، یک عدد آقا دزده با یک فروند موتور ،به منظور انجام شغل شریفش ، ما را که در حال مکالمه و عبور از عرض (و نه طول) خیابان بودیم، غافلگیر کرد و گوشی موبایلمان را (همان گوشی که یکبار توسط سربازان گمنام چیز ، توقیف و آش ولاش شده بود.) قاپ زدو رفت و ما هم بر حسب وظیفه ملی و شرعی و دیگر وظایف ، مامورین خدوم نیروی انتظامی شریف را ، در جریان گذاشتیم تا خدای نکرده این دزد ها که تک تک شان عاملان استکبار برای بدنامی جامعه اسلامیند، بر ما احاطه پیدا نکنند.(باید بگویم که هیچگاه فکر نمیکردم که تهران اینقدر نا امن باشد که ساعت 11 شب در یکی از میدان های اصلی شهر نتوان قدم زد؛ به واقع امنیت اصفهان در مقایسه با دیگر شهر های ایران بی نظیر است؛ در اینجا هر زمان که بخواهی می توانی در خلوت ترین خیابان ها هم قدم بزنی و از آرامش شب لذت ببری.)
بماند که چه گذشت تا ما شکایتمان را ثبت کنیم ، اما چند روز پیش بعد از گذشت 9 ماه، (این 9 ماه به هیچ 9 ماه دیگه ای ربط نداره وهمین جا تکذیب می شه.) طی تماسی به گفتند بیا.
ما گفتیم کجا؟
گفتند اداره 18 آگاهی.
گفتیم چرا؟
گفتند گرفتیم.
گفتیم چه را؟
گفتند همان دزد شریف را.
گفتیم از کجا معلوم دزد ما باشد؟
گفتند اعتراف کرده.
همین که این را گفتند ،آخ ما بلند شد و کلی چیز شدیم و چه چیز ها که از این اعترافات به یادمان نیامد.
با خودمان گفتیم نکند این بابا را در این جریانات گرفته باشند و طرف به چیز بودنش اعتراف کرده باشد؟
به هر حال می رویم ببینیم چه می شود ؛
اگر چه در دستگاه قضایی ایران امیدی به گشایش نیست.

برای وقتی که احضار می شویم

از سوی اداره 18 آگاهی تهران احضار شدم.البته هیچ ربطی به وقایع اخیر ندارد. به زودی پیرامون آن می نویسم.

برای وقتی که مرغ پخته هم می خندد

وقتی نمی توان ننوشت، چه باید کرد؟
می گویند روزی بین سازمان های سیا ،کا گ ب، موساد و اطلاعات ایران مسابقه ای برگزار شد تا ببینند کدامیک می تواند زودتر از بقیه در جنگل یک خرگوش سفید را پیدا کرده و تحویل دهد؛بعد از چند ساعت هیچکدام نتوانستند چیزی پیدا کنند؛ اما اطلاعات ایران با یک خرس قهوه ای گنده در محل حاضرشد؛ خرس شیون می کرد و می گفت: به خدا من خرگوش سفیدم؛ به پیر به پیغمبر، که من خرگوش سفیدم.
این اولین چیزی بود که دیروز پس از دیدن اعترافات ابطحی و عطریان فر به ذهنم خطور کرد.
بماند که آنها تحت چه شرایطی چنین اعتراف کرده اند و ای کاش شجاعت و از جان گذشتگی بیش از این داشتند.(یاد گل سرخی بخیر و درود بر شجاعت و اعتقادی که به آرمان هایش داشت)
اما چند نکته در اعترافات آنها هست که به قول بیانیه جبهه مشارکت، مرغ پخته را هم به خنده می اندازد.
عطریان فر می گوید:
**زندان در صراحت لهجه ما تاثير دارد، زندان انفرادي بسيار سخت است اما ضرورت دارد.
## خدا نصیب همه بکند؛ به خصوص کافران مستکبر.
**مسوولان زندان و قضايي با ما حسن معاشرت داشتند و برخورد با ما بسيار صميمانه بود و ما در كمتر از يك هفته حس كرديم كه ما در برابر هم نيستيم.
## شاید هم در کمتر از ایکی ثانیه.
**اگر نظام اسلامي يك روز بتواند به نقطه‌اي برسد كه شرايطي فراهم كند كه اين زندان انفرادي بر كسي بار نشود، اين كار را خواهد كرد؛ اما ضرورت و شرايط وجود دارد.
## آن هم تا ظهور آقا امام زمان.
ابطحی می گوید:
**من در سال 84 گفته بودم از آن‌جا كه موسوي مدت زمان زيادي در سيستم حكومتي نبوده، مي‌تواند توهمات زيادي براي وي ايجاد شود كه اين توهمات آسيب‌هاي زيادي به كشور وارد مي‌كند.
## اولا که مجمع تشخیص به هیچ عنوان جزئی از سیستم حکومتی نیست.دوما کی گفته احمدی نژاد توهم داره؟ هان؟
**سفر آقاي خاتمي به دنيا يك سفر تبليغاتي محسوب مي‌شد و حضور برخي از شخصيت‌هاي بين‌المللي در داخل ايران تعيين‌كننده بود.
## بخصوص دست دادنش با چیزززززززز
**تقلب از زماني اسم رمز شورش در ايران شد.
## اجالتا این رمز هیچ ربطی به رمز محسن رضایی نداره.
**در سال 76 با خاتمي از شاه عبدالعظيم به سمت پاسداران رفتيم و تمرين نگهداري گسترده‌ي مردم در خيابان را كرديم.
## نگم دیگه؟ تورو خدا بذارین نگم.....
**توهم مهندس موسوي، توهم بزرگي بود كه در مرحله‌ي اول احساس كرد اين تقلب بين 11 ميليون آرا امكان‌پذير است.
##حتی 1 دونه هم امکان پذیر نیست. بر منکرش لعنت...
البته اگر با دقت بخوانید زیرکی های خاصی را در اعترافات عطریان فر می بینید.
اما در اینجا من نیز با عماد افروغ عزیز هم نظرم:
عماد افروغ: براي من به‌عنوان يك جامعه‌شناس جالب است بدانم كه قاضي و دادستان مي‌خواهند با چه روشي و با استناد به چه مداركي ثابت كنند عده‌اي در جريان انقلاب مخملي شركت دارند.

برای دوستان خوش قول

بدین وسیله به هرکسی که کتاب ((تاریک خانه اشباح _ نوشته اکبر گنجیُ)) _ بهش قرض دادم، اخطار می کنم هرچه زود تر اونو بیاره پس بده؛ لازمش دارررررررررررررررررررررررررررررررررمممممممممممممممممممممم

برای شعری زیبا

On a dark desert highway, cool wind in my hair
Warm smell of colitas, rising up through the air
Up ahead in the distance, I saw a shimmering light
My head grew heavy and my sight grew dim
I had to stop for the night
There she stood in the doorway;
I heard the mission bell
And I was thinking to myself,
this could be heaven or this could be hell

Then she lit up a candle and she showed me the way
There were voices down the corridor,
I thought I heard them say...

Welcome to the hotel california
Such a lovely place
Such a lovely face
Plenty of room at the hotel california
Any time of year, you can find it here

Her mind is tiffany-twisted, she got the mercedes bends
She got a lot of pretty, pretty boys, that she calls friends
How they dance in the courtyard, sweet summer sweat.
Some dance to remember, some dance to forget

So I called up the captain,
please bring me my wine
He said, we haven’t had that spirit here since nineteen sixty nine
And still those voices are calling from far away,
Wake you up in the middle of the night
Just to hear them say...

Welcome to the hotel california
Such a lovely place
Such a lovely face
They livin’ it up at the hotel california
What a nice surprise, bring your alibis

Mirrors on the ceiling,
The pink champagne on ice
And she said we are all just prisoners here, of our own device
And in the masters chambers,
They gathered for the feast
The stab it with their steely knives,
But they just can’t kill the beast

Last thing I remember, I was
Running for the door
I had to find the passage back
To the place I was before
relax, said the night man,
We are programmed to receive.
You can checkout any time you like,
But you can never leave!

تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی * گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش

تابستان 87، هنگامی که به ستاد خبری اداره کل اطلاعات فرا خوانده شدم، تا در خصوص مصاحبه ای که در جریان یکی از جلسات کانون مدافعان حقوق بشر اصفهان گرفته بودم، توضیح دهم،حتی فکرش را هم نمیکردم که نهاد های امنیتی تا این حد روی برخی از کتاب های موجود در بازار و خوانندگانش حساس باشند.
در طول 3 ساعت باز جویی ، که از زمین و زمان سوال پرسیده می شد، قسمتی از آن به کتاب هایی که من میخوانم اختصاص داشت.
بازجو موسوی اصرار زیادی داشت که بداند من کتاب های مطهری، شریعتی و سروش را، هر کدام به چه میزان می خوانم و تا چه حد با ایشان و اندیشه هایشان آشنایی دارم و اندیشه ام به کدامیک نزدیکتر است.البته من به بازجوی عزیز گفتم که اصلا اینها به من چه؟؟ J
اگر چه تا آن زمان چند کتاب و 2 مقاله جنجالی از دکتر سروش خوانده بودم اما هرگز فکر نمی کردم که نظریاتش تا این حد بنیان حکومت را متزلزل کند.
این روز ها در حال خواندن کتابی از ایشان با عنوان (آیین در آیینه) هستم که گرد آوری مجموعه مقالات وی توسط پسرش است.
در صفحات 100 تا 105 در بحثی با عنوان (دین اقلی و اکثری)، سروش چنان سفره فقه را در هم پیچیده است که بعید می دانم کسی بتواند آن را دوباره باز کند.به راستی که انسان هر چه بیشتر می خواند، بیشتر نسبت به جهل و غفلت خویش تاسف می خورد. به راستی که اکثریت چه ساده اندیشند و همین سادگی است که سفره ظلم و استثمار را، سالها است در طول تاریخ گسترده است.

برای این روز ها که آمریکا همه ما را استحاله کرده است

این روزها اظهارنظرهای سیاسیون آنقدر نکته و مطلب برای نوشتن دارد، که آدم جا می ماند.
بخصوص که برخی از جدی ترین اظهار نظرها، از طنز ترین جملاتی هستند که تاریخ آن را در آیندهای نه چندان دور بازگو خواهد کرد، تا نسل های آینده ایران زمین نیز در شادی این روزها سهیم شوند.
اما صد حیف که در مورد هر کدام که بنویسی یا جاسوس استکباری و یا استحاله شده ای و یا ....
اما یک موضوع را نمی توان از آن گذشت وآن انتصاب مشایی به معاون اولی احمدی نژاد و اعتراض گسترده طیف حامیان وی است.
باید توجه داشت که به گفته همین حامیان، احمدی نژاد 24 میلیون رای دارد و از آنجا که ملت ایران در این مواقع از فهیم ترین ، با هوش ترین و شریف ترین ملت های در صحنه اند، پس ایشان با هوشیاری کامل، با انتخاب دوباره احمدی نژاد، او و مردان کابینه اش و برنامه های 4 سال گذشته وی را پسندیده و انتخاب کرده اند؛ تا 4 سال دیگر نیز، خر خود را(دولت خود را)، در همین راه برانند. البته این بدیهی ترین نتیجه گیری است.
در این میان یک اظهار نظر مشایی جنجال بیشتری آفرید،(البته برای همان طیف به اصطلاح اصولگرا)، و آن اینکه ما دوست مردم اسرائیلیم.
خوب این انتصاب به آن معنا است که 24 میلیون ایرانی چنین نظری دارند ؛ نظری مخالف شخصیتهایی چون مراجع تقلید که اصل این نظام محسوب می شوند و اینکه، این به چه معناست، من اصلا نمی دانم اصرار هم نکنید.
خوب هنگامی که 24 میلیون به احمدی نژاد و افکارش آری بگویند ، دیگر 4 تا خس و خاشاک که تا دیروز طرفدار وی بوده اند و حالا آمریکایی شده اند که دیگر حرفشان اهمیتی ندارد.نکته دیگر آنکه مشایی گفته است من منظورم از مردم اسرائیل ، مردم سرزمین های اشغالی است؛ البته آقای مشایی برای آسان تر کردن دردهایی همچون تورم، بر ملت شریف، طنز زیاد می گوید؛ اما این گوگول مگولی فراموش کرده است که ما اصلا ملتی و کشوری به اسم اسرائیل در ادبیات سیاسی و غیر سیاسیمان نداریم و همواره از لفظ فلسطین اشغالی استفاده می کنیم.

برای پندار، گفتار، وکردار نیک ، که جدا از دین و مذهب ، لازمه یک جامعه سالمند


اگر تا به حال به شيراز و از آن جا به تخت جمشيد سفركرده باشيد ، و در آنجا نيز از موزه اين مجموعه بازديد كرده باشيد ، با لوح هايي روبرو مي شويد، كه بر روي آنها از حقوق و دستمزد ، بيمه بيكاري و مزاياي كارگراني صحبت شده كه در ساخت مجموعه پرسپوليس شركت كرده اند.
جالب آنجاست كه اگرچه برخي از آنها اسيرجنگي بوده اند ، اما باز هم براي كارشان حقوق مي گرفته اند.
اين موضوع از آن جهت حائز اهميت است كه حكومت هخامنشي در آن دوره از تاريخ (و شايد تا كنون) تنها حكومتي بود كه كرامت انساني را به درستي پاس مي داشت و كار اجباري و استثمار و بد رفتاري با اسيران در حكومتش جايي نداشت.رفتاري كه باعث شد تا اولين كنوانسيون حقوق بشر لقب گيرد(به خصوص در دوران كورش كبير) ؛ و اين به راستي افتخاري بس عظيم است چرا كه به طور مثال ديوار چين ، بزرگترين گورستان تاريخ لقب مي گيرد، يا جنايتهاي رم باستان که اسیرانش را برای تفریح مردمش به جان یکدیگر می انداخت، تا یکدیگر را بکشند.
سال 85 ، حدود 2500 سال بعد ، و بعد از فتح ايران به دست اعراب به اصطلاح مسلمان ، يك روز صبح ساعت 8 كه وارد كارگاه شدم مطابق هرروز نگهبان افغاني كارگاه را فرستادم تا كارگري با خود بياورد.
او رفت اما نيامد؛ حدس زديم كه او را پليس گرفته باشد.

عصر حدود ساعت 6 بود كه برگشت؛ حدس ما درست بود؛ اما دستگيريش جاي تاسف داشت.
نيروي انتظامي اوو چند كارگر افغاني ديگر را بازداشت كرده بود، وآزادي آنها را منوط به كار مجاني براي ساخت قسمتي از پاسگاه كرده بود.
فكرمي كنم احتياجي به نتيجه گيري نباشد.

برای پدر ، مادر و برادر که به قولی، همه قبیله من هستند


به راستی انسان در زندگی از هر چه دل بِبُرد تا آزادگی خویش را تضمین کند، از خانواده اش نمی تواند.
نمیدانم این خاصیت جامعه ماست یا نه ، اما احساس مسئولیت پدر و مادر به فرزندان و بالعکس، در میان خانواده های ایرانی هنوز نمود چشمگیری دارد و بنیان خانواده همچنان محکم و پا بر جا.
در هر صورت سخت ترین کار دنیا جبران ذره ای از زحمات پدر و مادر است که البته هیچ گاه به طور کامل صورت نمی گیرد.
هنوز نمی توانم چرایی تعهد پدر به تامین خانواده، مادر به حمایت فرزند و فرزندان به حمایت آن دو را درک کنم؛اما هر چه هست فراتر از غریزه است.روزشان مبارک ، عمرشان طولانی و همراه با سلامتی و فوتشان راحت و خوب انشاالله

برای اخلاق و شرافت مادامی که استثمار می شویم

من نمی خواستم این مطلب را بنویسم؛ چرا که در میان دوستانم به صریح الهجه بودن مشهورم و می دانم عده ای از خوانندگان این وبلاگ از این نوشته ناراحت می شوند.
از آنها معذرت نمی خواهم چرا که این نوشته اعتقاد من است و برای ناراحت نشدنشان دعا هم نمی کنم ،چون اعتقادی به آن ندارم؛
تنها امیدوارم ایشان از آن دسته ای نباشند که گوساله به دنیا می آیند و گاو از دنیا می روند و حقیقت را فدای لجاجت ،حرص، طمع و کج فهمی خویش می کنند.
ما در اطرافمان و در گذران زندگی افراد بسیاری را می بینیم با حالت های روحی و تفکرات بسیار گونانون که هر کدام پنجره ای به حقیقت را در مقابل خویش گشوده اند و در این میان احمقترینشان آنان اند ،که خود را بر کرسی حق و راستی می نشانند.
در محیطی که من اکنون کار می کنم جمعی از مهندسین (قشری که اسما تحصیل کرده اند) ، کارگران ، و تکنسین های صنعتی مشغول به کارند.
در خصوص دو دسته آخر بعدا مطالبی خواهم نوشت اما اکنون می خواهم در خصوص مهندسین و البته خطاب به ایشان مطالبی بنویسم.
قبل از هر چیز باید بگویم که این مطلب با توجه به مشاهدات من نوشته شده است و من این موضوع را به همه تعمیم نمی دهم.
اگر بخواهم یک راست بروم سر اصل مطلب ، باید از اخلاق مهندسی بگویم.
نمی دانم چرا عده ای از این قشر (مهندسین عمران) تا این حد خوی حیوانی دارند .
افراد در ظاهر مقدس با عقاید سخیف خرافی دینی که هر غلطی که می کنند و هر حقی که پایمال می کنند به طرز وقیحی توجیهش می کنند و برای توجیه وجدانشان خود را به کوچه علی چپ میزنند.
حق را می کشند و می خورند و بعد مانند شتر مرغ سر در زیر خاک می کنند تا خود گند خویش را نبینند.
نه نسبت به پول نفتی که خرج می کنند کوچکترین احساس مسئولیتی دارند و نه حق کارگر( این بدبخت ترین انسان های عالم) را به درستی ادا می کنند؛
نه از دروغ گفتن های پی در پی ابایی دارند و نه از بی ارزش کردن کار دیگران احساس شرمساری می کنند؛ و در کنار آن به طرز چندش آوری نماز می خوانند و قربانی می دهند تا کسی کارشان را چشم نزند.
و این همه به خاطر حرص و طمعی است که می خواهند تنها خوری کنند و آنقدر روح آزاده و بزرگی ندارند که به همه انسان ها یکسان بنگرند و در کنار سفره خویش آنها را هم بنشانند؛ به راحتی استثمار می کنند تا زندگی بهتری برای خویش فراهم کنند؛ زندگی که به قیمت بدبخت شدن عده ای دیگر تمام می شود.
چندش آور ترین موجودات زمین که خود و اعمالشان را به مضحک ترین شکل توجیه می کنند و در هر قشر و سنی دیده می شوند.
تاسف آنجاست که حالا این همکاران نام مهندس را با خود یدک می کشند و قرار است از نظر تحصیلات و روشنفکری یک پله بالاتر باشند اما........
واقعا محیط کار در ایران ناعادلانه و کثیف است ومن نمیدانم چطور با آن کنار بیایم وبه راستی چگونه میتوان اخلاق را در مقابل این استثمارگران حفظ کرد؟؟؟؟؟
حتی اگر به بهترین وجه هم کار کنی ،کارت را بی ارزش کرده و استثمارت می کنند مرگ بر این رذالت مقدس مابانه.

برای این روزها که نمی توان حرف زد

این روزها یک عالمه حرف با خود دارد که متأسفانه هیچ یک را نمی توان بر زبان آورد.

تنها امیدوارم ،آنها که تا دیروز از سیاست ابراز تنفر می کردند، امروز کمی ، تنها کمی چشم هایشان را باز کنند و سعی کنند که بفهمند؛ چرا که فردا خیلی دیر است.

تنها می توان گفت:


الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم

برای شعور سیاسی مردم که جمعه به نمایش گذاشته می شود



چهار شنبه 20 خرداد، خاتمی به اصفهان آمد و در میدان نقش جهان سخنرانی کرد. حضور جمعیت بی نظیر بود .تقریبا همه اصفهان در میدان و خیابان های اطراف جمع شده بودند. شهر به حالت تعطیل در آمده بود و از آنجا که روز پایان تبلیغات بود تا سحر مردم در خیابان ها بودندمن هم اگر چه بسیار خسته بودم ، به نقاط مختلف شهر سر زدم تا از نزدیک از حال و هوای شهر با خبر شومآنچه بسیار بسیار برایم جالب بود ،اول تقابل آرام طرفداران کاندیدا ها بود (اگر چه در برخی مناطق پایین شهر در گیریهای مختصری بود)، در برخی مناطق طرفداران در کنار هم ایستاده بودند و ضد هم شعار می دادند، و دوم اینکه مردم به گونه ای از کاندیدا های خود دفاع می کردند که گویی در این 4 سال در دو جامعه مختلف با اتفاقات کاملا متفاوت زندگی می کرده اند.گویی از دو کره متفاوت در اینجا گرد هم آمده بودند؛گویی در این 4 سال عده ای بدبختی را تجربه کرده بودند و عدهای خوشبختی را.
به هر حال جمعه روزی است که به راستی شعور سیاسی ایرانیان و فاصله ایران تا رسیدن به حکومتی دموکراتیک و آزاد را می توان سنجید.
جمعه به راستی روز بزرگی است
روز غلبه راستی بر دروغ روز

غلبه چیز بر ناچیز ، بر بی همه چیز




برای گاو و لزوم شرکت در انتخابات


برای گاو و لزوم شرکت در انتخابات


چند روز پیش هنگامی که وارد کارگاه شدم بوی تأفن شدیدی فضا را پر کرده بود؛


هنگامی که از نگهبان علت را جویا شدم ، گفت یک سگ، در 100 متری کارگاه مرده است؛ من هم به او گفتم که برود و روی آن خاک بریزد.


نگهبان بعد از چند دقیقه آمد و گفت: بو از لاشه یک گاو بزرگ است که آن را رها کرده اند و رفته اند.


لاشه گاو به حدی بزرگ بود که برای خاک کردن آن نیاز به لودر یا بیل مکانیکی بود.


به اتاقم آمدم و اولین جایی که به نظرم آمد تا تماس بگیرم اداره کل بهداشت بود.


*الو 118 ؟ سلام.اداره کل بهداشت و می خواستم ...


**لطفا یادداشت کنید:262؟؟؟؟


شماره را گرفتم :


*الو اداره بهداشت؟ سلام .من از تصفیه خانه فاضلاب شهرک صنعتی.... تماس می

گیرم.یه گاو پشت کارگاه مرده و بوی تأفنش ....


**صدا گفت : لطفا با بهداشت محیط تماس بگیرید.


*الو بهداشت محیط؟ من از .... تماس می گیرم؛ یه گاو............


**لطفا با شهرداری تماس بگیرید.


*الو شهرداری؟ یه گاو....


**لطفا با خدمات شهری تماس بگیرین.


*الو خدمات شهری؟ یه گاو....


**آدرستون؟


*شهرک صنعتی ....


**لطفا با شهرداری یزدان شهر تماس بگیرین.


*الو شهرداری یزدان شهر؟یه گاو.....


**آدرستون؟


*شهرک صنعتی....


**لطفا با شهرداری امیر آباد تماس بگیرین.


هر چه زنگ زدم ، کسی گوشی را بر نداشت.


از کامیونی که آمده تا مصالح خالی کند ، یک سطل گازوئیل گرفتم و به نگهبان گفتم تا با کارتن و گونی و تخته چوب ها گاو را آتش بزند. اما گوشت که به این راحتی ها نمی سوزد و آتش بعد از یک ساعت خاموش شد.


فردای آن روز.... همچنان بوی تأفن فضای کارگاه را غیر قابل تحمل کرده بود.


مجددا با آخرین شماره ای که داشتم تماس گرفتم؛


*الو شهرداری امیر آباد؟یه گاو


**آدرستون؟


*شهرک صنعتی


**با شهرداری یزدان شهر تماس بگیرین.


*اما آنها به من گفتند با شما تماس بگیرم.


**یه بار دیگه آدرستون؟


*شهرک صنعتی... اما گاو 100 متری محدوده شهرک افتاده...........


**شما باید به اونجایی که بهش عوارض میدین بگین بیاد گاو جمعش کنه.


پرسیدم :ما به کجا عوارض میدیم؟


**نمیدونم ؛ به هر حال وظیفه ما نیست، و گوشی را قطع کرد.


میدانی قسمت جالب این داستان کجاست؟


جالب این است که دولت به منظور تشویق سرمایه گذاری در شهرک های صنعتی، آنها را 5 تا 10 سال از پرداخت مالیات معاف کرده است.


با رئیس هیئت امنای شهرک تماس گرفتم. او قول داد که به موضوع رسیدگی کند و اکنون یک هفته است که دارد این کار را می کند؛بیچاره گاو ......


نتایج :


نتیجه عاطفی: بیچاره گاو،( آدم دلش می سوزد )، با این همه سود و فایده ، اسمش یک فحش است ؛ اما چه انسان های بی فایده ای که اسمشان از تقدس برخوردار است.


نتیجه تجربی:


در اینجا نیز بار دیگر بر اساس علوم تجربی ثابت شد که در حیات وحش ، نه تنها گاو ، بلکه هیچ حیوان دیگری جنازه همنوع خود را به خاک نمی سپارد و این امر فقط در انسان ها مشاهده می شود.


نتیجه کاربردی:


اصولا در برخی جوامع گاو بودن یا همچون گاو بودن خیلی خوب است ؛ نه تنها مشکلات آسان تر می شود ، بلکه بسیاری از مسائل اصلا پیش نمی آید.


نتیجه کاری:


پیشرفت گاوی از پیشرفت کاری در جوامع انسان ها سریع تر است.


نتیجه انتخاباتی:


اگر می خواهید به مرور زمان در اثر سر و کله زدن با ..... دچار اخلاق گاوی نشوید؛ در انتخابات شرکت کنید و به کسی رای دهید که مدیرانش را از بین انسانها انتخاب کند نه احشام.(البته با معذرت خواهی از مدیران موفق)


یاد آوری مهم:


عزیزم اینجا هند نیست که گاو ها تقدس داشته باشن ؛پس اگر با گاو مرده ای روبرو شدی اونو به خاک بسپار و سعی کن پست های مهم را به دست گاوها ندهی.