برای 3 ساعت خبرداری که ایستادیم، برای ریق رحمت که باید نوش کنیم، برای فیوز عظیم شهادت

فصل اول : اردوگاه و نارنجک هایش
بعد از میان دوره که به پادگان برگشتیم یک روز به اردوگاه رفتیم.
اردوگاه در همان میدان تیر و کوه های اطرافش برگزار شد و بعد از تمرین های نظامی مثل خیز و آتش و حرکت و یک کوه پیمایی نسبتا طولانی نوبت به پرتاب نارنجک رسید.
حتی فکرش را هم نمی کردیم که چنین صدایی داشته باشد.همه جا خوردیم و جالب اینکه در این میان، 2 نارنجک منفجر نشد و آنها را با یه کوچولو تی ان تی منفجر کردند و مادر جان صدای ان یکی حتی موجش را هم احساس کردیم؛ و چه سلاح هایی که برای کشتن هم نوع نساخته اند؛ نارنجکش که این است خدا به داد کروز و بمب 10 تنی اش برسد.
اما این موضوع را یک بار دیگر یاد آوری میکنم و آن اینکه انسان تنها موجود در حیات وحش است که همنوع خودش را می کشد.
فصل دوم : مراسم پایان دوره
بالاخره بعد از 2 ماه دوران آموزشی به سر آمد و نوبت مراسم پایان دوره و دادن درجه ها شد.
گفته بودند که درجه ها را کم کرده اند و به لیسانسه ها به جای ستوان دویی ، استواری می دهند ؛ اما هیچکس تا لحظه آخر باور نمی کرد.
اما مراسم پایان دوره جالبی بود.
مهمان ویژه مراسم سردار ((ح)) بود که اگر چه مرد رشیدی بود و دلاوری هایش در جنگ مشخص، اما صحبت هایش جز خنده برای ما چیزی نداشت.
سردار گفت که شما هیچی نیستید و بلافاصله گفت که یعنی ما خودمان هم نمیدانیم که چقدر با ارزشیم.
سردار گفت که این صدامیان از اسب هم کمترند و یک بیشرف هم گفت؛ البته یادم نیست به چه کسی گفت؛ فکر کنم به سران به اصطلاح فتنه گفت.
خلاصه سردار حرف هایی زد که سربازان که هیچ فرماندهانم از خنده مرده بودند و چه سخت است که در حالت خبردار نخندی.
ما دقیقا جلوی جایگاه بودیم و نمی توانستیم جُم بخوریم.
خلاصه اینکه 3 ساعت تمام خبردار ایستادیم و آیا شما این کار را کرده اید؟؟؟؟؟
ما ایستادیم و دیگر نه کمر برایمان ماند و نه کف پاهایمان را حس می کردیم؛کت و کولمان هم آنقدر درد گرفت که حتی روز اردوگاهم اینقدر خسته نشدیم.
فصل سوم: قرائت حکم ها
به قول دوستم محمد رضا که او هم به قول دوستش میگفت و اطلاع دقیقی نیست که او از قول چه کسی گفته زمان دادن حکم ها مانند صحرای محشر است و کارنامه اعمال.
در این زمان هیچکس به فکر دیگری نیست و هر کس در دل خدا خدا می کند که خودش جای خوبی بیفتد و اگر هم کسی جای بدب بیفتد کسی کار زیادی، جز یک تأسف ساده خوردن ،نمی تواند بکند.
اما حکم ها قرائت شد.
نمی دانم ما چرا همیشه فکر می کنیم که بلا برای دیگران است و ما مصون.
و تا به سرمان می آید ،احمقانه خود را فریب می دهیم که چیزی نیست.
به هر حال من و بسیاری دیگر از دوستان به سیستان اعزام شدیم؛ بهشتی که در آن فیوز عظیم شهادت را می فروشند و ریق رحمت را می نوشانند.
فصل آخر:
فکر کنید در این زندگی مادون که هر لحظه ممکن است سکته کنی یا تصادف کنی یا طوموری در بدنت پیدا کنی و سرطان بگیری یا به هر حال حضرت اجل به سراغت بیاید، به شما می گویند در 1 سال و 6 ماه آینده احتمال مردنتان تا 90 درصد افزایش می یابد؛
فکر کنید در زندگی هیچ چیز به بی ارزشی جانتان و روند جاری زندگی نیست؛
فکر کنید همواره از خدا می خواسته اید که زودتر این بازی کثیف را تمام کند؛
فکر کنید آنقدر خود را به پدر ،مادر و برادر مدیون می دانید که اگر 100 سال هم عمر کنید نمی توانید آن را جبران کنید؛
فکر کنید هیچ هدف خاص و هیچ شوقی برای ادامه دادن ندارید؛
و آنگاه با شنیدن این خبر به طرز احمقانه ای می ترسید.
واقعا که احمقانه است.
البته که زمان تعیین شده به دست اوس کریمیست که هر چه گشتیم و منتظر ماندیم ،نبود و نیامد.

۱ نظر: