برای آقای ((الف)) که مشکوک ترین انسانی است که تا کنون دیده ام

این روزها بسیار مشغولم و اصلا فرصت نوشتن ندارم. اکنون هم ساعت 12 شب است و می خواهم 5 مطلب مختلف بنویسم. پس مختصر می گویم.
از آقای ((الف)) قبلا هم گفته بودم؛ او راننده من است و هر روز صبح مرا از اصفهان تا محل کارگاه می برد؛ راننده ای که به هزار زحمت سرعتش از 50 کیلومتر در ساعت تجاوز می کند.آنقدر آهسته می رود که یک مسیر 40 دقیقه ای 1.5 ساعت طول می کشد.من هم در این مدت زجر آور ;-) یا می خوابم و یا کتاب می خوانم.
زیر لب با خودش حرف می زند و می خندد ، و هر بار که از او می پرسم به چه می خندی ، می گوید به خودم ،به زندگی.
خوب تا اینجا او فقط کمی مجنون است ، اما قسمت جالب مسئله آن است که این فرد که امروز این گونه است و از اینکه هیچ دختری، حاظر به ازدواج با او نیست ،شکوه می کند ؛ روزگاری از مقام بالایی برخوردار بوده( او رئیس یکی از شعب ، یک شرکت بیمه معروف بوده است) و به گفته مدیر کارگاه زن هم داشته است.
گویی مغز او را کاملا شستشو داده اند و دوباره با اطلاعات جدید آنگونه که می خواسته اند پر کرده اند.
به هر حال مهندس از من خواسته است که او را بیشتر مشغول کنم و البته هنوز از اصل ماجرا به من چیزی نگفته است.
اما آنچه در این مسئله به خوبی مشهود است تاثیر روح انسانها در کیفیت زندگی است؛ آنچه تن را می لرزاند سرنوشتی است که معلوم نیست برای فردای ما چه مقدر کرده.
زندگی بی ارزشی که هر لحظه ممکن است زنگ پایان آن به صدا در آید ؛ یا تو را چنان ذلیل کند که هزاران بار بر آمدنت لعنت فرستی.
ببین خیام چه زیبا می گوید:
آنکس که زمین وچرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
بر داشتمی من این فلک را زمیان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر