برای آنیان که می خواست بیشتر بداند :
"به مجرد اینکه انگشت تو حرکت کرد و چیزی نوشت و به نوشتن ادامه داد،نه زهد و تقوا ، و نه فهم و زیرکی تو،می تواند نیم خط آن را باطل کند،و نه اشکهای تو می تواند کلمه ای از آن را بشوید و محو کند." ((حکیم عمر خیام))
"این تنها نوشته ای است برای به چالش کشیدن ایمان شما و بدانید که هر چه ایمان تان ساده تر باشد ، قوی تر است ؛ پس بی مورد نخوانید."
فصل اول:
خدا، خود آمده،کسی که خود به خود بوده است ؛ موجودی که ابتدایی برای آن نتوان متصور بود ؛ نه کسی فرزند اوست و نه او فرزند کسی است.موجودی که فیلسوفان آن را قدیم گویند ؛ کسی که حادث نیست.
نیروی برتر، آفریدگار،خالق ،انرژی نا شناخته،پناه انسان ها .....
نام های بسیاری برای آن گفته اند.
عرفا ، عقلا ،عوام ، خواص و.... هر کس به تصوری و شاید بهتر است بگوییم به توهمی نامی بر آن نهاد و او را خواند و توصیف کرد......
6.5 میلیارد انسان به میزان فهم و شعور و بر اساس گمان خود ،برای فرار از مشکلات و سختی های زندگی به موجود و نیروی برتری روی می آورند که آن را خدا ، الله ، روح القدس ، بودا و....می نامند.
اما به راستی خدا وند چیست و کیست؟ آیا او بالواقع وجود خارجی دارد؟ آیا وجود او لازم است؟
برخی معتقدند انسان نخستین، به خاطر جهالت خود نسبت به علل حوادث مختلف در گیتی ، همواره از اتفاقات طبیعی وحشت داشت و برای مقابله با این وحشت همواره به سوی یک نیروی برتر و از غیب آمده می گشت؛ برای همین در دوره ای از تاریخ عده ای خورشید را پرستش کردند، برخی ماه را ، برخی ستارگان ، برخی اجنه و.....
این عده جمله معروفی دارند که می گوید:"این خداوند نبود که انسان ها را آفرید ، بلکه این انسانها بودند که خدا را آفریدند."
آنها نیروی برتری را در ذهن خویش پرورش دادند که با اتکا به آن اعتماد به نفس ویژه ای می یافتند و چون کاری را نمی توانستند به پایان برند آن را به تقدیر و مشیت الهی وصل می کردند و میگفتند خدا چنین خواسته.
تفکری که امروز نیز وجود دارد و آن جمله مارکس را تداعی می کند که می گوید :"مذهب افیون توده هاست." یعنی مذهب مخدره ای است برای طبقات ضعیف انسان ها، که به علت ظلم اغنیا ، زندگی سخیفی دارند ، و با پناه بردن به مذهب و خدا ، پیش خود می گویند : خداوند چنین خواسته و هم او است که در جهان دیگر، حق ما را به ما باز خواهند گرداند.
(( و چه توهم چندش آوری ))
فصل دوم:
اما خداوند وجود دارد.
منظورم همان نیروی برتری است که قادر به خلق کردن است .
هزار و یک دلیل عقلی و غیر عقلی نیز برای آن وجود دارد ؛البته نه از آن دلایلی که معمولا عوام برای اثبات خدایشان دارند. این بحث بماند ، که اولا مجالی برای ورود به آن نیست و ثانیا هر کس خود مسئول اثبات خدا برای خویش است.(( اگر می خواهید دلایل خویش برای اثبات خدا را به چالش بکشید ، پیشنهاد می کنم کتاب "چرا من مسیحی نیستم؟" نوشته " ویلیام راسل" را بخوانید ؛ البته اگر بعد از خواندن آن بی خدا شدید مسئولیتش با خودتان است.))
اما آنچه بسیار مهمتر از بود و نبود خداست ، صفاتی است که متکلمان مختلف برای او قائلند.صفاتی از جمله : رحمان ، رحیم ، عادل ،مکار ، جبار ، جمیل و......؛اینکه آیا این خدای خالق(( که برترین نیروی جهان از نظر ماست ))، دخالتی در امور دنیوی دارد ، یا قضا وقدری تعیین کرده است که حوادث جهان را رقم می زند؟ ؛ یا اینکه حوادث جهان تحت یک سری قوانین ثابت اتفاق می افتد؟
اگر به راستی دخالت دارد ، پس چرا پیروان آن دسته از مذاهب که در جلوی سنگی بی جان زانو می زنند و طلب کمک می کنند نیز ایمان قاطعی دارند که به مراد و مقصود خود می رسند؟
آیا نه این است که آنها به علت تلقین بیش از حد به خود که سنگ شفا دهنده است ، از نیروی بیکران تلقین کمک می گیرند و آن را به موجودی به نام خدا نسبت می دهند؟
یا آنجا که از ترس به سنگ پناه می برند و آرامش می یابند آیا چیزی جز تلقین است؟
این در مورد پیروان ادیان ابراهیمی هم صادق است. اگر خدای شما آن موجودی است که به وقت خطر آرامشتان می دهد ، یا به هنگام مریضی شفا ، بدانید که این الزاما خدا نیست ؛ بلکه نیرویی است که طبق قوانین ثابت طبیعی، حتی به کمک کافر ترین افراد هم می شتابد.
جالب آنجاست که ما آن هنگام که دعایمان بر آورده می شود می گوییم خدا کرد و آن هنگام که نه ، می گوییم قضا و قدر الهی این گونه رقم زده شده است.(و این استدلال متعفن ترین استدلالی است که در تمام زندگی به گوشم خورده است.)
پس به راستی حدود دخالت خداوند گار در زندگی، و تغییر احوال ما انسانها و استقرار عدالت و آزادی، (این دو شعار دیرینه آدم ها)، تا کجاست؟
به راستی تا کجا و در چه حد باید دعا کرد و خداوند تا کجا به این دعا پاسخ مثبت می دهد؟
(در این مورد نیز کتاب "حدیث بندگی و دلبردگی" نوشته دکتر عبد الکریم سروش را معرفی می کنم هر چند وی به زوایای تاریکی از این قضیه هیچ پاسخ روشنی نداده است.)
فصل سوم :
آنچه از قرآن شنیده ایم یا خوانده ایم به ما می گوید که خداوند از روح خود در ما انسان ها دمیده است و انسان را روی زمین خلیفه الله (جانشین خداوند) می نامد.
همچنین از امام علی نقل است که می گوید :" هر کس خود را بشناسد خدای خود را شناخته است."
من نمی دانم شما تا به حال چقدر به این جملات اندیشیده اید! ؛ اما معنای بزرگ و پر رمز و رازی در پشت این جملات وجود دارد.
می گویند انسان برای به کمال رسیدن باید سعی کند بیشترین صفات مشترک با خداوند را داشته باشد و در نهایت همچون خداوند شود. یعنی هم در بخشش مانند خدا باشد و هم در غضبی که نسبت به افراد می گیرد.هم در قضاوت و هم در عدالت.
اگر تا کنون سعی کرده باشید که در این راه قدم بگذارید نتایج عجیب آن را نیز تجربه کرده اید.
شما وارد دنیای دیگری می شوید. پیوستگی جهان و کوچکی آن را می بینید.احساس آفرینندگی همه وجودتان را می گیرد.دیگر انسان ها به گونه ای در نظرتان می آیند که گویی شما در آفرینششان دست داشته اید ، و آنجاست که گویی همه را می فهمید. آنجاست که هیاهوی این دنیا در نظر تان کوچک و سخیف می آید؛ و آنجاست که روح برای فرار از بدن بی تابی می کند.آنجا احساس می کنید که کسی نظاره گر شماست و شما بر همه چیز ناظر.
آیا عرفا را دیده اید ؟و این کرامات شگفت انگیزشان؟آنها از راز پشت پرده چیزی نمی گویند.گویی که گفتنش ، حکم مرگشان است ؛ گویی گفتنش خیانت به انسان است!
هر چند در باب عرفان نکاتی چند وجود دارد؛ چرا که برخی در اثر توهم نیز تجربیات مشترکی در این زمینه دارند ، اما ادامه این بحث هم بماند در جای دیگری چون از تایپ کردن با سرعت مورچه خسته شده ام.
فصل چهارم:
می گویند آفرینش این هستی، در اصل یک قمار، بین خداوند و شیطان، بر سر انسان است.می گویند آن دوبر سر اینکه در پایان جهان، کدامیک، انسان را به سوی خویش بکشند، شرط بستند؛اما یک قانون گذاشتند.
((آنها می توانند در کنار گوش انسان نجوا کنند ، اما نمی توانند دست او را بگیرند.))
خب این دید به جهان یکی از وحشتناکترین طرز تفکر هاست که آنچه در طول این سالها تجربه کردم همین را به من نوید می دهد.آری اینک، این اعتقاد من است.
در این صورت باید هشیار بود که در این دنیای دون، دیگر نباید به الطاف ایزد منان چشم دوخت؛ و دیگر نباید منتظر کوچک ترین کمکی از غیب، برای تطهیر جان و رسیدن به کمال بود.
همین جاست که دنیا گنگ می شود و راه بسیار دشوار.
من دیگر به آن میزان که خود تلاش می کنم، از حقیقت واژه " خدا " آگاهی می یابم و کسی نیست که رازی را بر من آشکار کند.کسی چه می داند؟! شاید روزی که پرده بر افتد خدا را در خود مشاهده کنم.روحم را می گویم.
فصل پنجم :
به حر حال اگرمی خواهید خداشناس خوبی شوید، به روح خود مراجعه کنید.به اخلاقیاتتان. به قوانین ثابتی که در جهان حکم فرماست و برخی از آنها به روشنی روز است. به احوالات بزرگانی که چون کمی شبیه آنها شوید، آنگاه غافلگیرو شگفت زده خواهید شد. کمی انفاق کنید (البته نه برای ثواب؛ برای کمک به همنوع)، روزی را خواهید دید.
مدتی دروغ نگویید ، دروغ را از چشمان دیگران خواهید شناخت.
به دنیا پشت کنید و از طلب کردن دست بکشید ،دویدن آرزو ها به دنبال خویش را خواهید دید.
مدتی تجربه کنید ....................
فصل آخر:
در اینجا یک نکته بیش نیست که برایم بسیار جالب می آید.
متکلمان اسلامی هدف از آفرینش انسان را تنها عبادت پروردگار می دانند.
مسیحیان عشق ورزیدن به دنیا و .........
زرتشت اما انسان را موجودی می داند که برای شاد خواری و لذت آفریده شده است ؛ موجود مختاری که در دوران زندگی در این جهان یا در کنار اهورا مزداست وجنگ با اهریمن را انتخاب می کند و یا با اهریمن همراه می شود.
به حر حال بسته به اینکه در این 60 یا 70 سال زندگی به چه شناختی از خدا برسیم و صفات آن خدا چه باشد،اینکه به ما کمک می کند یا تنها نظاره گر است،بسته به اینکه ما جزیی از روح اوییم یا آفریده شده از آب و گل و بسته به ایمانمان، هر یک راهی را به سوی او می پیماییم تا خود او شویم؛خود آمده.
امضا: پیمان ابراهیمی
چون نیست ز هر چه هست ، جز باد بدست
چون هست به هر چه هست ، نقصان و شکست
انگار که هر چه هست ، در عالم نیست
پندار که هر چه نیست ، در عالم هست
*******************************
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
خیام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر