بعد از تقسیم

بالاخره تقسیم شدیم. من خوشبختانه یا بد بختانه ، جایی افتاده ام که اگر چه در حال حاظر امن است ، اما اگر قرار باشد که نا امن شود ،دیگر کسی فشنگ خرج نمی کند؛ اینجا را با آر پی جی ، تی ان تی و کمربند انفجاری به هوا می فرستند.

منظورم از هوا، همان بهشت پر از حوری است.

البته فکر نمی کنم اینگونه مردن ، چندان دردی داشته باشد؛ در چند ثانیه مستقیما به بخار تبدیل می شوی. بماند.

اینجا خوب است اما از آنجا که در آموزشی همه درجه دار بودیم ، حتی فکرش را هم نمی کردم سرو کله زدن با سربازان به اصطلاح صفر تا این اندازه سخت باشد.

هر چند برخی از آنها از شخصیت بالایی بر خوردارندو حتی از برخی درجه داران یعنی تحصیل کرده بیشتر ، اما برخی نیز نه تنها در درجه که در شخصیت و سواد و همه چیزشان صفرند.

برخی از نگهبانان اینجا کودکان 18 ،19 ساله ای هستند که هنوز از کودکیشان جدا نشده ، اسلحه به دست ، شبهای سرد را به سختی تحمل می کنند و من تنها میتوانم چند دقیقه ای اجازه دهم که خودشان را گرم کنند تا بغض گلویشان آب شود و آرامتر از کودکیشان جدا شوند.

و اما درباره مگس های اینجا

موجودات بسیار جالبی هستند؛ با انکه تعدادشان بسیار است، اما قانعند و به هنگام غذا خوردن ، مزاحمت نمی شوند.

صبح ها به صورت دسته جمعی خودشان لطف کرده و می میرند. به پشت به گونه ای بر زمین می افتند که گویی مرده اند ،و هنگامی که پرتشان می کنی ،دوباره پرواز می کنند و گوشه ای دیگر، دوباره به پشت می افتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر