برای بهترین ، بهترین و بهترین ترس همه زندگیم


با هزاران بیم و امید و بعد از 8 روز دلداری دادن به خودمان که البته هر کس در وقتش خواهد مرد و تقدیر هرچه باشد باید در مقابلش سر خم کرد ،بعد از یک هفته دپرسی عمیق ، به زاهدان آمدیم.
شهری که به شهر های جنگ زده جنوب غرب می ماند ؛ بی آنکه جنگی را تجربه کرده باشد.
تا زمان تقسیم در یکی از گردان های عملیاتی رزمی اسکان موقت شدیم؛ جایی که جوانان 20 ، 19 ساله با کلاشینکف و گرینف و آرپی جی ،یک شب بخواب، به کمین و استقرار می روند و اگر چه همه می دانند که ممکن است این بار که عمودی می روند ، افقی برگردند، اما هیچ کس دم نمی زند و هر کس با اراجیفی به خود دلداری می دهد که اینجا حد اقلش از لب مرز بهتر است. نشستن پشت تویوتا و با سرعت بالا در سرما و گرمای کویر حرکت کردن تا به محل مورد نظر رسیدن ؛ این هم رنج غیر قابل وصف دیگری است.
ترس که از هفته پیش همه وجودمان را فرا گرفته بود ، حالا به اوج خودش رسیده است. اینجا همه چیز واقعی است.گلوله های آر پی جی ،فشنگ های جنگی دوشکا ،کاتیوشا و حتی مرگ.
یک پادگان کاملا نظامی که در آن هیچ نشانی از آرامش نیست و هر دقیقه از شبانه روز تو را برای اعزام به جایی فرا می خوانند.
به قول سر بازان کوچکش : تحمل 45 روز جنگ اعصاب ، برای 15 روز مرخصی.تنها دل خوشی سربازان البته اگر زنده بمانند.
اما ترس از اینکه برای ادامه خدمت به کدامین شهر اعزام خواهیم شد ،شاید از بهترین ترسهای زندگیم بود.
هر روز تعدادی از ما حکم تقدیرشان خوانده می شد و دوستان یکی یکی جدا می شدند و ما 4 روز در انتظار حکممان ماندیم.
در اینجا بود که معنای محشر و ترسی که انسان را فرا می گیرد ، فهمیدم؛ جایی که همه به فکر خودشانند و در دل خدای خود را ، تنها برای خود می خوانند . حکم به مانند نامه اعمال بود و تو تنها به آن فکر می کردی و کسی به فکر دوست و پدر و مادر نبود.
شهر نسبتا امن چون بهشت و مرز چون جهنم بود.
من با همه وجود محشر را تجربه کردم و این بهترین و بهترین و بهترین ترس همه زندگیم بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر