زندگی را نخواهیم فهمید


زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم؛
فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم
فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.


زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر از عاشق شدن تفره برویم
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.


زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم
فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم
فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم
فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم
فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.


فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است
هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است.
یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.
.

کندوان


برای 3 ساعت خبرداری که ایستادیم، برای ریق رحمت که باید نوش کنیم، برای فیوز عظیم شهادت

فصل اول : اردوگاه و نارنجک هایش
بعد از میان دوره که به پادگان برگشتیم یک روز به اردوگاه رفتیم.
اردوگاه در همان میدان تیر و کوه های اطرافش برگزار شد و بعد از تمرین های نظامی مثل خیز و آتش و حرکت و یک کوه پیمایی نسبتا طولانی نوبت به پرتاب نارنجک رسید.
حتی فکرش را هم نمی کردیم که چنین صدایی داشته باشد.همه جا خوردیم و جالب اینکه در این میان، 2 نارنجک منفجر نشد و آنها را با یه کوچولو تی ان تی منفجر کردند و مادر جان صدای ان یکی حتی موجش را هم احساس کردیم؛ و چه سلاح هایی که برای کشتن هم نوع نساخته اند؛ نارنجکش که این است خدا به داد کروز و بمب 10 تنی اش برسد.
اما این موضوع را یک بار دیگر یاد آوری میکنم و آن اینکه انسان تنها موجود در حیات وحش است که همنوع خودش را می کشد.
فصل دوم : مراسم پایان دوره
بالاخره بعد از 2 ماه دوران آموزشی به سر آمد و نوبت مراسم پایان دوره و دادن درجه ها شد.
گفته بودند که درجه ها را کم کرده اند و به لیسانسه ها به جای ستوان دویی ، استواری می دهند ؛ اما هیچکس تا لحظه آخر باور نمی کرد.
اما مراسم پایان دوره جالبی بود.
مهمان ویژه مراسم سردار ((ح)) بود که اگر چه مرد رشیدی بود و دلاوری هایش در جنگ مشخص، اما صحبت هایش جز خنده برای ما چیزی نداشت.
سردار گفت که شما هیچی نیستید و بلافاصله گفت که یعنی ما خودمان هم نمیدانیم که چقدر با ارزشیم.
سردار گفت که این صدامیان از اسب هم کمترند و یک بیشرف هم گفت؛ البته یادم نیست به چه کسی گفت؛ فکر کنم به سران به اصطلاح فتنه گفت.
خلاصه سردار حرف هایی زد که سربازان که هیچ فرماندهانم از خنده مرده بودند و چه سخت است که در حالت خبردار نخندی.
ما دقیقا جلوی جایگاه بودیم و نمی توانستیم جُم بخوریم.
خلاصه اینکه 3 ساعت تمام خبردار ایستادیم و آیا شما این کار را کرده اید؟؟؟؟؟
ما ایستادیم و دیگر نه کمر برایمان ماند و نه کف پاهایمان را حس می کردیم؛کت و کولمان هم آنقدر درد گرفت که حتی روز اردوگاهم اینقدر خسته نشدیم.
فصل سوم: قرائت حکم ها
به قول دوستم محمد رضا که او هم به قول دوستش میگفت و اطلاع دقیقی نیست که او از قول چه کسی گفته زمان دادن حکم ها مانند صحرای محشر است و کارنامه اعمال.
در این زمان هیچکس به فکر دیگری نیست و هر کس در دل خدا خدا می کند که خودش جای خوبی بیفتد و اگر هم کسی جای بدب بیفتد کسی کار زیادی، جز یک تأسف ساده خوردن ،نمی تواند بکند.
اما حکم ها قرائت شد.
نمی دانم ما چرا همیشه فکر می کنیم که بلا برای دیگران است و ما مصون.
و تا به سرمان می آید ،احمقانه خود را فریب می دهیم که چیزی نیست.
به هر حال من و بسیاری دیگر از دوستان به سیستان اعزام شدیم؛ بهشتی که در آن فیوز عظیم شهادت را می فروشند و ریق رحمت را می نوشانند.
فصل آخر:
فکر کنید در این زندگی مادون که هر لحظه ممکن است سکته کنی یا تصادف کنی یا طوموری در بدنت پیدا کنی و سرطان بگیری یا به هر حال حضرت اجل به سراغت بیاید، به شما می گویند در 1 سال و 6 ماه آینده احتمال مردنتان تا 90 درصد افزایش می یابد؛
فکر کنید در زندگی هیچ چیز به بی ارزشی جانتان و روند جاری زندگی نیست؛
فکر کنید همواره از خدا می خواسته اید که زودتر این بازی کثیف را تمام کند؛
فکر کنید آنقدر خود را به پدر ،مادر و برادر مدیون می دانید که اگر 100 سال هم عمر کنید نمی توانید آن را جبران کنید؛
فکر کنید هیچ هدف خاص و هیچ شوقی برای ادامه دادن ندارید؛
و آنگاه با شنیدن این خبر به طرز احمقانه ای می ترسید.
واقعا که احمقانه است.
البته که زمان تعیین شده به دست اوس کریمیست که هر چه گشتیم و منتظر ماندیم ،نبود و نیامد.

کسب هیچ تجربه ای، به بهایی که برایش می پردازیم ، نمی ارزد

طبل بزرگ زیر پای چپ


این همه آن چیزی است که باید یاد بگیرید . حالا چه با عشق و علاقه و چه با زور و اجبار.
اصولا کاری می کنند که همان هفته اول پای چپتان را با طبل بزرگ هماهنگ کنید . در غیر این صورت هماهنگتان می کنند.
40 روز از این دوران بسیار بسیار مقدس سربازی گذشته است و ما متوجه شدیم که در نظام همه چیز بر اساس نظم است و اگر چه اینجا اثری از عقل نیست اما همه چیز مفید است و همه کارها لازم و ..... بماند
4.5 صبح بیدارباش است و 9.5 شب خاموشی و در زمان مابین این دو به گونه ای فعالیت میکنی که 7 یا 8 شب مثل بچه آدم خوابتان ببرد.
صبح ها اگر رژه را خراب کنید آنقدر شما را می دوانند که نرم نرم شوید و پاها یتان خود به خود 90 درجه بالا بیاید.
مورد دیگر کثیف بودن است. یعنی مجبورتان میکنند که باشید. دیگر شستن دستها قبل از صرف ناهار بی معنی است چرا که اینجا نظام است و از آنجا که در نظام همه چیز بر اساس نظم است ،زمان بسیار مهم است و خوردن هر چیز خوردنی ،زمانش سه سوت است و برای آنکه جا نمانی شستن دستها مضر است و.....بماند.
از آنجا که ما قرار است جزء حافظان میهن باشیم لذا رفتن به میدان تیر از اهم واجبات است و آنجا هم داستان خودش را دارد. از صدای کلاش و ژ_3 که بگذریم، که تا 3 روز توی گوشت زنگ می زنند، و از خطرات شلیک با کلت و نارنجک و آر پی جی هم که بگذریم، که برخی دوستان نفهم دیگران را تا مرز شهادت می برند، من در عجم از ایت آمبولانس که گاماس گاماس ، اواخر کار پیدایش می شود؛ البته فراموش نشود که اینجا نظام است و در نظام همه چیز بر اساس حساب و کتاب است و صد البته مهم تر از جان سرباز همه چیز است و اگر شما مردید چه به که حسابتان حساب شهید است و فیضش لا یذال است و... بماند.
اما از همه مهمتر که اساتید گرام در لفافه و گاه رک به گوشمان میرسانند آنکه عزیز دل برادر قضیه شهادت کاملا جدی است و اگر تا به حال وصیت نکرده اید ، هر چه سریعتر با یک عکس برای جلوی تابوت تهیه کنید که لازم می شود؛ چرا که اینجا نظام است و جان ها همه بر کف است و علاقه به شهادت اگر چه برای برخی دوستان عشق است ، اما برای دیگران توفیق اجباری است و.... بماند.
اما سرباز جماعت باید آدم سفت و سختی باشد و لذا نگهبانی دادن از وظایف لاینفک است و 2 ساعت پست و 4 ساعت خواب با پوتین(ولادیمیر و نمی گما) لازمه کار است.اما آنچه شما را به پست علاقه مند می کند جغرافیای منطقه است؛ پادگان در میان کوه های سر به فلک کشیده البرز است و اینجا هم به علت ارتفاع از سطح دریا و هم به علت پاکی هوا و هم به علت تاریکی آسمان شب ، کهکشان راه شیری به زیبایی هر چه تمام پیداست و اگر سر پست حواست را درست جمع کنی و با عشق از محل نگهبانی کنی ، یکی دو شهاب سنگ هم می بینی.محیط پادگان هم که دور تا دورش جنگل است بسیار زیباست و ابرها گه گاه تا چند قدمیتان پایین می آیند و .... بماند.
اما موضوع بسیار مهمی که ما فهمیدیم (شاید هم نفهمیدیم) آنکه بالاخره این رضا شاه خوب بود یا نه؟ که اگر بد بود چرا این قانون سربازیش ماند و اگر خوب بود چرا رفت و خلاصه .....بماند.
حوصله ندارم ،وگر نه برایتان از غذا و سواد و اخلاق فرماندهان و نظم امور و تنبیهات و رژه و حضور عقل و آمزش رزم انفرادی وتحمل شرایط سخت و...... هزار مسئله دیگر می گفتم.
همین قدر بگویم که اگر چه برخی آ موزش ها بسیار مهم و مفید است، اما در کل اینجا محل اتلاف عمر و سرمایه است و ............ به هیچ نیرزد.
این هم بماند.