برای پایان دوران مقدس و بهانه ای برای یک تذکر

بله بالاخره سربازی ما هم به پایان رسید و خوب و بدش گذشت. حالا ما آمده ایم و به صورت جدی وارد بازار کار شده ایم و هی حرص می خوریم که چه بکنیم و چه نکنیم و برنامه ریزی می کنیم که اگر ماهی سه شاهی بگیریم سر یک سال چند شاهی داریم و در چند ده سال بعد می توانیم غاز قولنگ بخریم و ...............خلاصه اینکه تازه بدبختی های زندگی آغاز شده است.
اما................... اما یک حساب کتاب سه سوته تکلیف آدم را با خودش روشن می کند.به یکی از دوستان داشتم میگفتم که اگر کمی سنمان را گرد کنیم تقریبا 30سالی داریم و اگر در 40 سالگی سکته نزنیم و در 45 سالگی تصادف نکنیم و در 50سالگی سرطان نگیریم و استا کریم هم حضرت عجلش را کنترل کند شاید بدنمان که در دوران جمهوری تغذیه شده و رشد کرده تا 60 سالگی ما را تا جایی بکشاند و از آنجا که 30=30-60 می شود لذا همه اش سی سال دیگر باقی مانده است.
از او پرسیدم این سی سال اول چگونه گذشت و هر دو گفتیم هیچ. پس برای آن هیچ بعدی نباید زیاد غصه خورد و چیز.
اینها بماند شاهد حرفم یکی از دوستان قدیمیست که امروز در خیابان دیدمش. داد زد پیمان (با همان لهجه اصفهانیش).... سلام کردیماما از ماشین پیاده نشد. معذرت خواهی کرد و خیلی ساده گفت سرطان گرفتهام و کلیه ام را در آورده ام و ................ . به همین راحتی

برای پدر ،مادر و برادر

می دانم که آنقدر رویم نمی شود که رو در رو بگویم
و می دانم که هر سه نفر اینجا را می خوانند
این یادداشت تنها بهانه ای است که بگویم بی نهایت دوستشان دارم و امیدوارم بتوانم همه خوبی هایشان را جبران کنم

می شود یا نمی شود؟

گاهی گمان نمیکنی ولی می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدای گدایی و باخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود
نتونستم اسم شاعر و گیر بیارم. اگر کسی داره ذکر کنه ممنون میشم

برای پایان دورانی مقدس

45 روز دیگر به پایان می رسد.............ا
دوران مقدس را می گویم .ا
دوران مقدس سربازی........ا
دورانی که پس از گرفتن کارت ، نا گفته های زیادی در موردش دارم.ا

خر اگر عرعر نکند به بهشت می رود

دیروز آیه ای از قرآن به چشمم خورد که خدا در آن گفته بود : به راستی که انسان حریص و کم طاقت آفریده شده است؛ اگر خیری به او رسد از دیگران دریغ کند و اگر شری به او رسد بی تابی.
نمیدونم این پیامبر نمی تونست همون لحظه به اوس کریم بگه آخه خودت این انسان و آفریدی ، سقف آسمون که باز نشد انسان بیفته پایین که!!!!ا
خر آفریده و میگه اگه عرعر نکنی....................... جات تو بهشته

برای سالگرد اعزام به خدمت

آنچه من در مراوده هایم با همسنانم یافته ام این است که کمتری کسی از آنها به جریان شتابان عمر و گذشت زندگی و نزدیکی زمان پیری و مرگ فکر می کند. این موضوع بخصوص حال و هوای خودم در زمان پیری همواره ذهن مرا به خود مشغول می کند و با دیدن هر پیر مرد یا پیر زنی از خود می پرسم که من چه وضعیتی خواهم داشت.
اما در خصوص گذشتن سریع روزها از پی یکدیگر و کوتاهی فرصت زندگی ، تا قبل از اعزام به خدمت هیچگاه اینچنین دقیق نبوده ام.
در طول دوران سربازی از آنجا که عمر به معنای واقعی تلف می شود (بخصوص اگر برنامهای برای این دوران نداشته باشی)، و از آنجا که برای اتمام این دوره روزها به شمارش می افتند،لذا گذشت زمان به خوبی مشهود است.
یک سال گذشت و گویی همین دیروز بود که اعزام شدیم.
چنان زود گذشت که انگار نه انگار آنقدر نزدیک به نظر می آید که گویی خوابی بود. 12 ماه واقعا عمر کمی است. امسال را بشمار.............ا

تذکره

قمهای زیادی برداشتم ، پس اشتباهات بی شماری مرتکب شدم

اندر احوالات شیخنا و دلیلنا حاج ابوالحسن ایمانی دامت برکاته...

دیشب حدودای ساعت 12.30 شب بود که دیدم گوشی مبایلم زنگ می خورد.دیدم حاج حسن این دوست گرامی و این رفیق شفیق سالهای دبیرستان است که هر چه از خوبی هایش بگویم دروغ گفته ام :-) خلاصه تا آمدیم جواب بدهیم قصع شد. بعید می دانم حتی 3 بار هم این گوشی زنگ خورده باشد. گفتیم عجب خب حتما دوباره تماس می گیرد.
گذشت و حدود یک دقیقه بعد (یعنی از 1 تا 60 که بشماری) پیامکی آمد از شخص موصوف که : دلمون برات تنگ شده بود. چرا قطع کردی؟ زگ بود نه میس کال....
عجب عجب حکایتی دارد این مش حسن که ..........
وبلاگ را که خواندی از آن دفاعیات چیزتایمیل نزن که خودتی چاکریم

برای 24 ساعت بازداشتی

همیشه دوست داشتم که در طول خدمت یه جورایی سروکارم به بازداشتگاه بیفتد تا این مکان را که بیرون از محیط سربازی از آن فراری هستیم را به نوعی تجربه کنم. بالاخره قرعه نیز به نام ما افتاد و 24 ساعت بازداشتی به خاطر همان روحیهکوتاه نیامدن در برابر گزافه گویان در کارنامه مان ثبت شد.
یک سلول که 2 برابر یک سلول انفرادی بود با یک پنجره در سقف و مکتی که میکروب و چرک روی آن رژه میرفتند.هر چند 24 ساعت بسیار کوتاه بود و تقریبا خوب گذشت اما کاملا درک کردم که اگر مدت کوتاهی بمانم به هر آنچه که بخواهند اعتراف می کنم.هر چه که بخواهند.........ا

بمبی بترکید و نقل مجلس شد

البته ما همون موقع که میومدیم زاهدان به عشق شهادت اومدیم اینم شاهد اما فکر نمیکردیم اینقدر زود دعا مون بگیره.
جاتون خالی اولی که منفجر شد آماده باش خوردیم و دومی چنان صدایی داشت که کل شهر صداشو شنیدن.
خلاصه اینکه 5 روز آماده باش پدرمون و در آورد و فعلا که هستیم .
بیشتر از این فعلا نمیتونم چیزی بنویسم