اندر احوالات شیخنا و دلیلنا حاج ابوالحسن ایمانی دامت برکاته...

دیشب حدودای ساعت 12.30 شب بود که دیدم گوشی مبایلم زنگ می خورد.دیدم حاج حسن این دوست گرامی و این رفیق شفیق سالهای دبیرستان است که هر چه از خوبی هایش بگویم دروغ گفته ام :-) خلاصه تا آمدیم جواب بدهیم قصع شد. بعید می دانم حتی 3 بار هم این گوشی زنگ خورده باشد. گفتیم عجب خب حتما دوباره تماس می گیرد.
گذشت و حدود یک دقیقه بعد (یعنی از 1 تا 60 که بشماری) پیامکی آمد از شخص موصوف که : دلمون برات تنگ شده بود. چرا قطع کردی؟ زگ بود نه میس کال....
عجب عجب حکایتی دارد این مش حسن که ..........
وبلاگ را که خواندی از آن دفاعیات چیزتایمیل نزن که خودتی چاکریم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر